243

فک کنم خیلی از کارا انجام نمیشن چون ما نمیدونیم که چطوری انجامشون بدیم!

بعضی وقتا فقط با شروع کردن ِ اون کار، خود به خود متوجه میشیم که باید چیکار کنیم و همینطور که ادامه بدیم و متوقف نشیم، کار انجام خواهد شد. 

بعضی وقتا هم از یکی کمک میگیریم، شروع میکنیم و بعد وسطش به مشکل میخوریم و باز متوقف میشیم. نمیدونم اینجاشو باید چیکار کرد. باید بازم ادامه داد؟ بعضی وقتا واقعا آدم خیلی نمیدونه چطوری و چیکار کنه و واقعا ادامه دادن سخته. بعضی وقتا کار اونقد مهم نیست که نتونی ریسک کنی، واسه همین میتونی همه چیزو امتحان کنی تا بالاخره یکیش اون جوابی که دلت میخواد رو بده. خیلی وقتا با تجربه میشه علم ِ چگونگی انجام ِ کار ِ مورد نظر رو بدست آورد. 

من اونیم که متوقف میشه معمولا. خیلی وقتا یکی هست که مجبورم کنه ادامه بدم. بعضی وقتا هم هست که مغزم مجبورم میکنه. اینطوری در واقع خودم خودمو مجبور میکنم که متوقف نشم. ولی اصلا نباید متوقف شم و پیش فرض، حتی بدون نیاز به اجبار خودم ادامه بدم. 

میرسم به اون مرحله؟ نمیدونم. واسه یکی که به اندازه من تنبله خیلی سخت باشه احتمالا. بعضی وقتا به این تنبلیم که فکر میکنم، متاسف میشم برا خودم. انگار این جلومو خواهد گرفت یه جایی. انگار یه جایی میرسه که من راضی خواهم بود و کافی نباشه. میشه آدم راضی باشه، اما چیزی که داره براش کافی نباشه؟ این تناقضه؛ نمیشه. واسه همین باید باهاش مبارزه کنم تا هم کافی باشه و هم اینکه خودمو گول نزنم که راضیم و خوشحالم. باید اینقد سعی کنم که بالاخره یاد بگیرم چطوری. و اون سعی کردنه بشه جزوی از من، از عاداتم. نمیدونم اینطوری خوبه یا نه. ولی میدونم که تغییر خیلی ازم انرژی میبره. قشنگ انگار داری مخالف جریان ِ تند دریا شنا میکنی. پدرت درمیاد. ولی اگه انتخابت درست باشه، ارزششو داره. 

البته خیلی وقتا هم فکر میکنم نمیشه. مثلا فکر میکنم کلی سعی و تلاش میکنم که یه چیز دیگه بشم، بعد خستم همیشه. چون خودم نیستم. ولی اینا انگار بهونه میرسن به نظرم. ها؟ بالاخره اینم یکی از اون چگونه‌هاییه که نمیدونم. که باید انجامش بدم. 

بعضی وقتا هم فکر میکنم من الان عوض شدم و اگه خودم بودم، دیگه نیازی به تلاش برای تغییر کردن نبود تا بتونم خودمو راضی کنم. اینم منطقی به نظر میرسه. چون بالاخره من یه چیزی بودم که بتونم چیزی رو تصور کنم. و حس کردم که بهش خواهم رسید و اون منو خوشحال میکرده. ولی بعدش عوض شدم و قابلیتام برای رسیدن به هدفم کاهش یافته. واسه همین سخت شده. ممکنه؟ آره. اِوری ثینگ ایز پاسیبل. ایوِن ایف ایت لوکس لایک بولشت! |:

انی وی. اورثینکینگ ِ الکی بسه. با وجود اینکه الان نمیدونم چیکار کنم و واقعا نمیدونم از بین کارام کودومو انتخاب کنم. من خیلی وقتا اینطوری میشم. عین کامپیوتری که یکی باید تسکاشو یکم ببنده تا بفهمه میخواد چیکار کنه. یکی باید راهنماییش کنه. و تو این حالت، هیچی منو راضی نمیکنه. همه چیز عصبی ترم میکنه. تو اوج ِ بیکاری یا پرکاری، فرقی نداره. اینطوری میشم. از بس فکرمیکنم الان چیکار کنم بهتره و هرکار بکنم انگار از یه چیز دیگه جا موندم. جاست ریلکس اند بی ایت. بی وات؟ -____- 

باید برم رو درمان این بیماریم (که قطعا برنامه ریزی خیلی خوبه ولی من از چارچوب ِ زیادی استقبال نمیکنم :/ هرچند واسم لازمه انگار) یکم فکر کنم. :/

++ دیدی چقد قشنگ از یه چیزی تو یه موضوع دیگه رسیدم به یه موضوع دیگه؟ همیشه یادم میره اولش چی میخواستم بگم تهش هم میرسم به یه چیز ِ دیگه. البته الان اولش نمیخواستم چیز ِ خاصی بگم. |: 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها