بعضی وقتا نگای جلدش میکنم, نگای حال خودم. بعد میگم خب خوبه بخونمش. مطمئنم بخونمش تفکرم عوض میشه, حالم بهتر میشه، حتی اگه تکراری باشه. بعد میگم نه. لعنتی تو الان کنکور داری. نمیتونی بخونیش. زمان نداری اصلا. بهتره هرچی مغز داری بذاری ببندی همه اینارو. مگه ندیدی حاضر بود سر هرچی که تو بگی باهات شرط ببنده که اگه همونطوری که برنامه ریزی میکنه برات (روزی نه ساعت فقط!) بخونی رتبت دو رقمی میشه و تو فقط پوکر نگاش میکردی که مسخره بازی درمیاره. و گفت سرهرچی بگی بات شرط میبندم. سر چی ببندیم؟ خندیدم. خندیدم.؟ نخوندم. بعد دوباره نگای حال خودم میکنم. میگم این بار دیگه میتونی. این بار مقاومت میکنی. هوم؟ میدونم. بعد یادم میره! بعضی وقتا با خودم میگم یعنی من ضعیف تر شدم؟ یعنی کنکور منو ضعیف کرده؟ یا احساساتم فرق کرده و من احساسی تر شدم؟ بعد سرکوفت میزنم. دیدی؟ بازم غلط کردی. به خودت پشت کردی. بابا چند بار بهت بگم، خودت فکرکن خودت تصمیم بگیر. بعد میگم نه. آخه درون من مریضه. بعد میرم میگم مامان، من طرحواره رهاشدگی دارم مگه نه؟ میگه نه. نه چسبنده ای و نه اینطوری که منزوی باشی. ببین فلانیو, دوتاشو هست. بعد میگم واقعا چسبنده نیستم؟ ولی. بعد واسه لحظه، فقط خود لحظه، خوشحال میشم. راحت میشم. بعد یه موقایی مث الان، میگم نه بابا. مامانت نمیدونه تو چطوری ای. مگه اون میدونه تو با اونایی که دوستشون داری چطوری حرف میزنی؟ مگه دیده احساسات خرج کردن تورو؟ ولی خب. چتامو که خونده. اونم نه چتای هرکسی. چت شخص مهم! شاید تو زمان خودش مهم ترین شخص زندگی. حالا مگه خرج احساساتم توش بوده؟ نمیدونم. اصلا هیچی، سر کاظم که دیگه دیده! ندیده؟ ولی کاظم طبق معمول فرق نداشت؟ نه خب. نه چسبنده بودم؛ نه نچسبنده! بعد میگم باخودم بابا، ول کن. اصلا کم اهمیت ترین چیز الان اینه که تو چطوری ای. به درک که یه طوری ای. هرکی میخواد بخواد هرکی نمیخواد نخواد. میخوابم، میگم ریست باشه. میخوابم و تازه تو فکر غرق میشم. بعد میگم نه! میخوای بخوابی که ریست شی. به شعله شمع فکرکن. شعله شمع شعله شمع. بعد فکر. نه نه! شعله شمع! فکر فکر فکر. ای بابا. میخواستم به شعله شمع فکر کنما! خب ولش کن. به نوک انگشتام فک میکنم. مامان گفت به بدنت فک کن؛ از نوک انگشتات شروع کن. خب استخوناش که دارن میان و رگها و ماهیچه ها و . فکر. و بعد از یک و نیم ساعت (ساعت یک و نیم نیمه شب است!) خوابم نمیبره. چشمامو باز میکنم. نمیتونم فکرنکنم. دارم دیوونه میشم! پا میشم میرم پی یه کاری و دو و نیم میخوابم. میگم ببین دیگه حق نداری فکرکنی. هرگز. تا اخر وقتی که کنکور بدی! هیچکاری به جز درس خوندن نمیکنی! اصلا اینقدر درس میخونی که ذهنت درگیر چیز دیگه ای نشه! وقتی ذهنت میتونه فکر کنه پس میتونه مساله حل کنه پس ازش استفاده کن! بعد شب میشه. و تمام بعد از ظهر چطوری سپری میشه؟ آهنگای عربی. ویدئوهاشون. هفتاد درصد عاشقانه، خیانت، عاشق شدن، وای من روانیت بودم، تو منو ول کردی رفتی! حبیبی! انا این لاو وید یو. دنس وید می رجا! رینگ مای بززز ;) بعد شب میشه. مامان میخواد بخوابه. بعد من میرم، اشک تو چشام جمع شده، میگم مامان، هیشکی منو دوست نداره. بعد میگه من دوست دارم. میگم خب تو مامانمی!! بعد میگه خب مثلا کی فلانی رو دوست داره؟ یا فلانی رو؟ بعد میگه اصلا مهم نیست به فکر درست باش. خودم میدونم باید به فکر درسم باشم! بش میگم چطوری بخوابم؟ میگه به خودت فکر کن. و تصورشو از ایندم میگه. به حرفای غزال میتفکرم. که قبلا هم مامان بهم گفته بود. که نو مدر وات. که حتا اگه جوزون درس بخونم و با یه چوپون مزدوج شم، چون منم، چون پریسا ام، تو زندگیم موفقم. ولی رویا کلی چیزای لاکچری میچینه. و یهو وسطش باز دوباره من تنها نیستم. 

و باز.

و این دفه ها دیگه دارم به خودم میگم شص روز طاقت بیار، تموم میشه. زودی! 

+ضمیمه! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها