امروز رفتیم برای دوستم فریم ببینیم. که یکی دیگم دنبالمون بود و من هیچوقت باهاش کنار نیومدم. البته الان بعد از مدت ها باهم خوب شدیم و قبلا از هم واقعا متنفر بودیم، ولی این دال بر این نمیشه که بگم من باهاش کنار اومدم. احساسات من به شدت پایدارن و مدت زیادی میمونن! مگر اینکه اتفاقی بیوفته که عقلم قالب بشه یا خلاف باورهایی که دارم ثابت بشه. (نمیدونم خوبه یا نه. واقعا نمیدونم!) من نظر نمیدادم. شاید اگه خودمون دوتایی بودیم شلوغ میکردم و حرف میزدم ولی وقتی شخص ثالثه هم هست باعث میشه من راحت نباشم. ولی میدونی چیه؟ من هیچوقت بروز نمیدم. الان که نشسته بودم روی مبل داشتم فکرمیکردم که صبح که رفتم حوزه، یکی از بچه ها فقط، یعنی فقط یکیشون بود که میدونست من چطوری بودم و فقط وقتی داشتم حرف میزدم نگام میکرد لبخند میزد. حالا نمیدونم میدونست من هنوز مث دیشبمم و الان تظاهر میکنم یا فکر میکرد خوب شدم، ولی ازین تظاهره خوشم میاد و نمیدونم چرا. یعنی به نظرم خب همه که نباید بدونن؟ و چقدر ما دور میزنیم همه چیزو که مسیر مستقیم رو نریم. آیا این آزار رسانندست؟ نمیدونم. یعنی خب به منی که اینطوریم هست، اما کلا به اطراف و اطرافیان نمیدونم. شاید هست، شایدم نیست. میدونی الان دارم فکرمیکنم خوبیش اینه که من فهمیدم که خیلی از چیزا تقصیر منه، و سرش بحث نمیکنم و قبولش میکنم و روش فکرمیکنم. دفعه قبلی که یکی بهم گفت تو نمیخوای آدمارو اونطوری که هستن قبول کنی، خیلی فکرکردم. راجب اینکه آیا من سعی میکنم آدمارو تغییر بدم یا نه و یا اینکه شاید مجبورشون میکنم به کاری. بعد خب شایدم میخوام یه چیزی ازشون بگیرم که نمیگیرم. نمیدونم. تهش به نتیجه ای نرسیدم. شاید چون میترسم با واقعیت روبه رو بشم. واقعیت اینکه من یه هیولام. واقعیت ترسناک دوم اینه که من فکرمیکنم همه چیز قابل پیش بینیه. البته شایدم نیست و شاید چون من اون افعال رو فاعل میشم گمان میکنم بقیه متوجه قصد و غرض و اتفاقی که افتاده میشن. من خودم نمیتونم متوجه احساساتم و شرایطم بشم و با توجه به افعالی که انجام میدم و نمیدم و حسایی که بعدشون دارم حدس میزنم که ممکنه این حسم نشات گرفته از چی باشه. چون بیشمارن وقتایی که من خیلی ناراحتم اما حتی نمیتونم بگمش. بعد ملت فکرمیکنن نمیخوام بگم. اینم یه خصوصیت درونگرایانه ی مسخرست یعنی؟ نمیدونم. داشتم میگفتم. مثلا دیشب داشتم فکرمیکردم دورانی که من با یکی صمیمیم و راحتم و همه این حرفا رو به شخص میزنم، دورانیه که وبلاگ کمتر پست میذارم. پس میتونیم الان نتیجه بگیریم که من این حرفارو به هیچکودوم از نزدیکانم نمیتونم بزنم؟ شایدم چون باید براشون واضح توضیح بدم و ازین کار امتناع میکنم. میدونی، من خیلی میترسم ازینکه حرفای یکی رو به کس دیگه ای بزنم. مدت زیادیه که قبل از اینکه حرفی رو بزنم فکرمیکنم میبینم آیا میخوام این شخص همچین چیزی رو بدونه یا نه. بهتر شده، ولی نه خب خیلی! چون من قبلا روابطم خیلی محدودتر بود و الان خیلی گسترده تر شده. نمیخوام بگم دارم برونگرا میشم. به قول یه خانوم روانشناسی، ارتباطات جمعی فقط "ابزار" یه برونگراست و دال بر چیزی نیست. من هنوزم انرژیمو از درونم میگیرم. واسه همین وقتی میرم مهمونی و تو شلوغی خسته و کلافه میشم. ولی وقتی آدما میان تو اون دایره ی درونیم، میشن بخشی از خودم. ناراحتیشون منو از ناراحتیای خودم ناراحت تر میکنه. چون من به خودم و دنیای خودم زخم زدم، پارش کردم تا بتونم یکی رو توش راه بدم. شایدم بخیه زدم اون آدمو به خودم. حالا نمیتونم بخشی تو وجودم داشته باشم که حس ناامنی بهم بده. نمیتونمم جداش کنم. نمیخوام. کلا ماها در برابر تغییر مقاومت میکنیم، نه؟ جالبه. داشتم میگفتم. خیلی قبل تر. راجب اینکه از ظواهر پی به باطنم میبرم. شمام میفهمین؟ البته که نه. من خیلی راجب خودم فکرمیکنم و قطعا کسی این همه وقت نداره که بخواد اینقدر تحلیل کنه. مثل من. اما پس چرا این جمله کافی نیست؟ نمیدونم. فضای غمناکیه و داره منو خسته میکنه. البته نه خیلی. چرا، حقیقت اینه که خیلی. حقیقت اینه که من حسودتر شدم. حقیقت اینه که کور تر شدم، و حقیقت اینه که من همه ی الگوهایی که برای دوباره به این مرحله برنگشتن رو ساختم فراموش کردم. و اینا وحشتناکن و منو از خودم میترسونن. یکی از بیماری های درونگرا گونه خود مشکل پنداریه. چون من یه دورانی همچین شخصی نزدیکم بود، کاملا درک میکنم که چقدر میتونه مزخرف باشه، و خیلی، خیلی، خیلی سعی میکنم مثل اون نشم. تمام تلاشم اینه که مثل درونگراهایی که ازشون بدم میومده نشم. ولی خیلی سخته. فکرمیکنم خیلی نادانم. چون یه سری چارچوب ِ سخت مسخره ای ساختم درحالی که نمیدونم چی درسته و چی غلط و خودمو زندان کردم. حالا یه تناقض بوجود اومد. دیدین؟ "مشکل از منه" و "نمیخوام خود مشکل پندار باشم". 

کاش تموم میشد!

دقت کردی وقتی یه عالمه چیز میز هست تا وقتی اونی که میخوای نباشه، هیچکودومو نمیتونی ببینی؟ 

ur lack of existance is truely pure pain. 

پ.ن: یه مدتم برگردیم به این قالب. به یاد روزایی که عکس زیاد میگرفتم. دورانی که عکس هدرو گرفتم. وب قبلی!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها