خلاصه که نگم که دیشب چه شب مزخرفی بود و چقدر من ازین حالت متنفرم -.- چقدررر متنفرم. چقدر! اصلا هم نمیخوام راجبش بنویسم. چون نمیخوام بدونین :( چون نمیخوام بمونه. چون میخام ازش فرار کنم! 

من هنوز ثبت نام نکردم. امروز وقتی بیدار شدم اینقدر استرس داشتم. مهتاب هی میگه نگران نباشم ولی نمیشه. حتی امروز بهم گفت پرتاب سه امتیازیه روزای اول نری! ولی خب. تقصیر دانشگاهه دیگه! اصلا فرمای لازم برای ثبت نامو بعد از همه دانشگاها داد! :| بعد حالا پدرگرام نرفته عکسو بگیره. که ما ثبت کنیم. چرا؟ چون از عکاس خوشش نمیاد. :| :|| (ازینجا تا یونی یک ساعتی راه هست، ازینجا تا اونجا پوکرفیس) حالا مشکلی پیش نمیاد واقعن؛ ولی فرض کنید من مجبور شم دوسال صبر کنم تا دوباره بتونم برم دانشگاه. زیبا نیست؟ :) :////

از یه طرف قراره بار اول رو با مهتاب بریم، فارغ التحصیل ِ همون رشته و دانشگاه خودمه. و امیدوارم با سرویسا نریم که من راه را بیاموزم. ولی جدن حالشو ندارم این همه راهو -.- خیلیه. بعد هر وقتم میگم خوا. خالم میگه دو هفته ای برمیگردی. کلن 80 - 90 درصد قضایا رو گذاشتم برا هفته اول یونی :| فک کن! ها داشتم مهتابو میگفتم. اونا پولدارن چون باباش متخصصه! منم تعارف بلد نیستم. چون داره باهامم میخاد میخوام من حساب کنم. خیلی شرایط سختیه، چون نمیتونم ولی باید سعیمو بکنم. چرا؟ چون دوستیمون به خاطر خونواده هامونه :/ اینم شرایط سختیه برا من ولی محیط جدید و آدمای جدید سخت تره. ینی برای من. استرس برانگیزه! میتونم باهاش کنار بیام ولی خب. دیگه شده دیگه :) باید شرایط رو بغل کرد! 

اینارو یکم گفتم حرص بخورم راحت شم! 

ولی خلاصه شرایط اینه که یه جوری اعصابم خورده که حاضرم به اینایی که میان مینویسن سلام و میخوای از راه بلاکشون کنی جواب بدم یکم دعوا کنیم فازم عوض شه. 

ولی کاری که میکنم فیلم دیدنه. و آرزوی کتاب خوندن البته :دی

و سیـــــــــگار. آی مادر :") 

و چشمامم طبق معمول درد میکنه. از پدر ِ مهتاب نوبت گرفتیم برم! بالاخره :/ 

71 وبلاگ نخونده هم دارم. چقدر بیشعورم :)))))))))))) اصن نمیفهمم چیکار میکنم روزا. تموم میشن میرن :|

آها راستی. دلم مسافرتم میخواد :| مسافرت خعلی طولانی :/ مثلا بیشتر از یک ماه! یه چیزای عجیبیم دلم میخاد دررابطع با مسافرت ک بیشتر حسیه و در کلمات نمیگنجد!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها