هیچ فیری تایمی برای من باقی نمونده به جز اوقاتی که میشینم و تو راهم و خب قطعا یا موزیک گوش میدم یا چیز دیگه ای، و یا کتاب میخونم! معمولا ابتدای راهو کتاب میخونم و اخرای راه چشمامو میبندم و هندز فیری تو گوشمه!

اینقدر درگیرم و خسته ام که شبا درست قشنگ خوابم میبره، دیگه عادت کردم و صبحا خودم زودتر از ساعتم بیدار میشم و روزی ۸ الی ۹ هزار قدم و فراتر راه رفتن یه نفله نمیرسونه خونه! بهم میگن آب شدی ولی من حس نمیکنم :) 

خب! 

حقیقت اینه که همچنان منشن میکنم من عاشق دانشگاهمون نشدم ولی دانشگاه واقعا قشنگه! وقتی تو اتوبوسا داری تو دانشگاه جابجا میشی خب. روی کوهی و کل شهر از تو اتوبوس پیداست :) بعد میری پائین و شهر یکم یکم محو میشه :) هرچی پائین تر میری سرسبزی بیشتر میشه! کتابخونه مرکزی یکی از جذابترین جاهای دانشگاهه! چون جلوش دریاچه یا همون جزیرس که کنارش اردک داره و شما میتونی روی نمیمکت یا روی چمن زیر سایه درختا ساعتها بشینی و از منظره و هوا لذت ببری و گه گاهیم یه گربه بیاد رد شه :) تو کتابخونه نرفتم هنوز! 

از سه راه زبان یا درب شرقی به بعد فضا قشنگ تر هم میشه و اشقه (اشغه؟ و انواع و اقسام) هست! کلا تنه درختارو سبز کرده و مثلا تو راه درب شرقی دانشگاه تا اونجایی که تو جوب آبه رو سبز کرده! دانشکده معارف که دیگه هیچی :) فرش شده اصلا :) 

یکم جلوتر پارک مطالعه بانوانه! خب. اون مدتی که ما اونجا بودیم ساکت بود، کلن رو نمیدونم. بستگی داره از کودوم جاده برین! یه جاده خعلی کیوت داره که از لای سنگا سبزه درومده :) و من اولین باری ک دیدمش فال شدم قشنگ! و از دور و برشم که برگای درختا. بعد خود پارک بانوان هم ک هیچی. کلن سبز و سبز و سبز و قشنگ!

از کلاسا. سخت ترینشون ریاضی ۱ عه به نظر من! چون استادمون هم چیزه یکمی بهرحال! استاد آدمیه که از ۷۰ نفر به راحتی ۵۰ تارو میندازه :/ ترم بالایی ای نیست که ازش بد نگه! مای بدبخت هم افتادیم با این! 

لذت بخش ترینشون احتمالا مبانی کامپیوتره، حال بده ترینشون کارگاه کامپیوتر، و چیز دیگه ای که صددرصد حال منو این وسط خوب میکنه گسسته و زیبایی هاشه و وقتی میگه اثبات ترکیبیاتی و یه راهی رو نشونت میده که انگار تورو کور کرده بودن دربرابرش! سمج ترین استاد استاد زبانه که نذاشت من یکشنبه ها نرم! حال آموزش رفتن هم ندارم :/ فیزیک و تاریخ تحلیلی اسلام هم ک معمولی! هیچی!

یه دوست پیدا کردم، امیدوارم اون روم حساب باز نکنه چون کلن هیچ قصدی ندارم! حال بحث و نوشتن راجب این قضیه یا حتی قضایا رو هم ندارم چون پیچیده خواهد شد :) 

رستوران خوبه! دو روزه البته میرم سلف! سلف ایستگاه نداره و مجبوری پیاده راه بری کمی! بعد یه مجسمه هم دم سلف هست که نمیدونم وات د فاز؟! اسم سلفم اخترانه! :| اختران بی نشان :دی! 

تو اتوبوسای دانشگاه ۸۰ الی ۹۰ درصد مواقع جا نیست! خعلی وقتام باید بری سوار اتوبوس دومی شی چون تو اولی جات نشده! کلن به قول یکی تو دانشگاه نرسیدن داریم! غذا نمیرسه، کتاب و جزوه بهت نمیرسه، خوابگاه بهت نمیرسه و الخ! و به قول یکی دیگشون، وقتی کلاس داری بالاخره یاد میگیری خودتو جا بدی تو اتوبوس :دی

دیگه اینکه. سریع تر از انتظارم دارم یونی رو یادمیگیرم! جاهارو به بقیه هم نشون میدم و حتا از بعضیا بیشتر یه چیزایی رو میدونم! ولی هنوز مونده کشفیات! :دی

معمولا هم تو راه رفت و هم تو برگشت همراه دارم :) کلا به وضعیت جدید عادت کردم! یه سری سوالات هم تو ذهنم پاسخ داده شدن! یه سری کوعزشن مارکایی که درکشون نمیکردم :) خوبه! 

چیزایی که ممکنه از دستشون بدم ناراحتم نمیکنن دیگ :) نمیدونم چرا! 

کلن خعلی سریع میگذره و تا به خودت میای شبه و باید بخوابی که فردا زود بیدار شی بری دانشگاه :) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها