پدر بزرگ وی: اینا چی بود گذاشتی تو ماشین؟

وی: کتابام.

پدربزرگ وی: واسه چی؟

وی: میخوام برم.

- چرا؟

+ چون درس نمیخونم!

- میخوای بخونی بخون میخوای نخونی نخون!

صبح! 

-میری بری؟

+اره.

- واسه چی؟

+ میخوام تنوع باشه!

- خب اینجام تنوعه دیگه! یکم برو بالا یکم بیا پائین یکم برو سوئیت سمت راستی یکم برو تو جپی! خودش تنوعه!

مادربزرگ وی در حال سو استفاده از علاقه شدید وی به مرغ به همراه فلفل دلمه ای و بوی ان و واااای لعنتی!! : میخوای حالا ظهر بمون مرغارو بخور بعد برو!

و وی, ترک گفت آن جهان شیرین را تا دوماه و ده روز دیگر شاید.!

پشتیبان وی بعد از اینکه فهمید دوباره نقل مکان کرده تا شاید درس بخواند: از دست تو! کی بشه این کنکور رو بدی یه نفس راحت بکشی! 

حالا مسخرم میکرد یا واقعی میگفت چوم :دی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها