.

نمیدونم اسمش چیه. ولی من تو همه چیز دنبال خودم میگردم. فکر نمیکنم همه اینطور باشن. چون اگه بودن، اسمش میشد آدم بودن. نه؟ خودمو تو

این پست میبینم. یکم اتفاق وحشتناکیه. چون انگار من دنبال خودم میگردم. من گم شدم. شدم؟ بعد کلی آدم پیدا میشن که از وجنات مختلف کپی همیم. ولی آدمایی که مشابهمن و پیدا میشن هیچوقت مثه هم نیستن. نمیدونم چرا، ولی احساس میکنم غمگینه. فکرکنم یکی از دلایلی که نمیتونم کتابای روانشناسی بخونم الان همینه. چون من خودمو تو اونا سعی میکنم پیدا کنم و همیشه مواردی هست که مشابهشون باشی. نمیدونم چرا همیشه فکر میکنم من یه مریضم. چرا همیشه منتظرم یکی منو نجات بده، درحالی که همه ی درارو به روش بستم؟ نمیتونمم منطقی فکر کنم. بعضی وقتا که این کارو میکردم از خودم میپرسیدم الان میخوای چیکار کنه که راضی بشی؟ جوابی نبود. از دست خودم خسته شدم. شرم آوره. توش موندم که چطور بقیه خسته نمیشن؟ فک کنم شدن. ولی خب بودن هم که نشدن. چطوری؟ نمیدونم. تازه از یه طرف میدونم نباید به اینا فک کنم. اخه من به هرچی فکرمیکنم اتفاق میوفته. چیز وحشتناکیه واسه یه آدمی که همیشه منتظره بدترین اتفاق بیوفته. مث اینکه از از دست دادن کسی میترسی، شاید از دستش دادی یا شایدم قراره بدی. سعی میکنم اهمیت ندم. ولی این فقط ظاهره. نمیشه یکم آسون تر گرفت؟ بلد نیستم. 

قرار بود رو یه سری چیزا فکر کنم. ولی نتونستم. و نمیدونم چرا. به طرز وحشتناکی زندگی سخت تر شده، و من همش پی غصه خوردن کاراییم که نباید میکردم. نباید باشم. ولی هستم. دوازده ساعت برای من به مسخره ترین حالت ممکن میگذره. ینی حتا درسم نمیخونم. حتی یه کتاب معمولیم نمیتونم بخونم. ذهنم همش این ور اون وره. بعضی وقتام تو یادم میای. بعد میگم شاید اگه تو بودی این یک ماه فرق میکرد. ولی مسخرست. خوبه که نیستی. که گم و گور کردی خودتو و خوبه که نمیتونی باشی. چون اگه بودی دوباره تو ضعیف ترین حالتم آویزونت بودم. یه شکست دیگه. واسه هزارمین بار. مگه همش جز این بود؟ 

یه پستی خوندم امروز. اینستا. نوشته بود که: تنهایی یعنی ساعت نشون بده وقت خوابیدن نیست، تو خوابت نیاد اما بخوابی، که زمان رو بکشی، تا ساعت ها بگذرن. اون روز یعنی تو مردی. نمیدونم مال چیه و کجاست. ولی تو اینم خودمو میبینم. چون کاریه که من میکنم. من وقتی از امتحانم برمیگردم درس نمیخونم. یکم ول میگردم، بعد یازده میشه. یازده تا یک میخوابم. درحالی که شاید فقط چشمام بستس و از بس خوابیدم خوابم نمیبره. بعد ظهر پامیشم، ناهار میخورم، دوباره میخوابم. دیروز خیلی جالب بود. وقتی بیدار شدم، میخواستم پاشم، نتونستم. انگار عصبام کار نمیکردن. دستم سنگین بود. حس وحشتناکی بود خلاصه. فلج شدنم همینطوریه شاید. چقد بد! خب. اون جمله هه یعنی من مردم الان؟ اینو نمیدونم. ولی اینقدر از زندگی خسته شدم که بدم نمیاد بمیرمم. اصلا دلیل و آرزویی نیست که بخوام به خاطرش زنده باشم. دیدی میگه همه چیزارو دیدم، بو کشیدم، خوندم، چشیدم و این حرفا؟ همین احساسو دارم. نه اینکه دلم چیزایی که قبلا دوست داشتم و بقیه هم دوست دارن رو نخواد، اما خب. تعلقات مادی ندارم :)))) مسخرست. من تازه هیژده سالمه. میتونستم یه احمق خوشحال باشم. چرا نیستم؟ 

امروز به مامانم گفتم مامان، من دلم میخواد برم کافه. گفت باشه بریم. گفتم نه با یه آدم جدید؛ تو رو که همش میبینم! گفت خب کی میاد الان بات؟ همه کنکور دارن. دارن میخونن. دیدم راست میگه. این وسط من عین احمقام. بندال! نمیدونم چرا نمیکشم بیرون آخه؟ اه. 

صبح میشه این شب؟

میترسم از خوب نشدنم بعد از کنکور. خیلی. از اینکه همه چیز اینطوری که الان هست بمونه. 

مشکل میدونی چیه؟ اینکه من از مدت ها پیش گریه کردن یادم رفته. همش تقصیر توعه! میگفتی گریه نکن! دیگه کسی نمیگه. ولی آثارش مونده. کی دیگه میگه من شبا خوب بخوابم؟ هیشکی. کی وقتی سه چهار روز نیستم شصت الی صد تا پیامم میده؟ هیشکی. کی ازم قول میده مراقب خودم باشم؟ خوشحال باشم؟ کی دعوام میکنه تا با خودم درست رفتار کنم و خوب حرف بزنم؟ هیشکی. 

آدم همیشه به چیزایی که نداره فکر میکنه؟ یا من حق دارم الان دلم بخواد یکی محکم بغلم کنه؟(به جز بعضیا! مخصوصا اونا ک هر روز صب بغلم میکنن و به آدم میچسبن و "حموم نمیرن"!!)

سعی کردم دیگه چیزی رو ضعیف بودن نبینم. دیروز بود جمله ی بالا رو پاک میکردم. واسه همین تئوری. اما از تئوریا خستم. از چارچوبا. همشون. مگه خودم نبودم میگفتم چارچوبا و اعتقادا آدمارو محدود میکنن؟ حالا خودم گیر دامشون افتادم. مگه چی مهمه؟ هیچی. (ولی این یه دروغه :) من احساس میکنم خیلی وقتا خودمونو با خیلی چیزا گول میزنیم! خفه شو دیگه! نمیخوام نظراتتو بشنوم!)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها