می‌خواستم ننویسم. اما این غمم امروز دیگه بزرگتر از این حرفاست که کم بیاره و تموم شه. می‌دونی، خواستم بخوابم. باور کن. حداقل یک ساعته که خواب میبودم، اگر فقط من، من می‌بودم. پس چمه امروز.؟ می‌دونی، همه غمگینام حمله کردن. تو یه روز. از همون اول بارش که شروع کردیم به اون همه دری وری گفتن. می‌دونی، باید معترف شم. به نظر شنونده‌ی خوبی میام. ولی نمیتونم. یه سری اوقات، شنیدنم زیادیم میشه، اطلاعات اضافی، زیادی‌ترم. این من ِ تنها نشسته رو می‌بینی؟ کسی رو نمیخواد. می‌خواد تنها باشه. باور کن! آه. و بعدشم اون حرفا؟ اینم یه اعتراف دیگه. من دیگه قوی نیستم. پسرم، عزیزم، آره من اذیت میشم ازین چیزا. باورشم برات نه، سخت نباشه. من نمیتونم بشنوم با یه دختر از پنجم دبستان چیکار کردن و خودش چیکار کرده و همه اون پسرا و اون دختر تو شهر منن و همسن یا با یکسال فاصله‌ن. نمی‌تونم شنیدن همه داستاناشو متحمل شم و بعد جلوی چشمم تویی باشی، که هیچی نمی‌دونی ازینا و خوشحال و خوشنودی و من نگران تر از همه و نگران تر از همیشه باشم. آخ.

من ِ ملتمس، باز گدای قطره اشکی‌ام!

حالا بذار از بقیش بگم. بیا برگردیم به. چهار پنج سال پیش چطوره؟ من به تویی فکر می‌کردم که عجیب بود، برای خودم. چرا؟ آه. هنوز هم عجیبه، نه؟ خیلی عجیبه که یهو یادم اومدی. چطور باورم بشه که تورو، توی اون دیدم؟ تو، همون که راجبت میخونن، میگن سه حرفه اسمت! 

یا بیا برگردیم به هشت سال پیش! هشت سال پیش لعنتی، من چی می‌فهمیدم از تو.؟ وقتی شرطی رو بستم، که میدونستم می‌بازم. شاید برای خودم برهانی بود، از جهت فرار، سببی که چرا دوستش داشتم و ترکش کردم. شرط باخته شده، مطمئن‌تر از همه، من و کسی که باهم شرط بستیم. من در شیرخوردنم، قدرتی دارم، مخالف شیر. ولی تلاش کردم. و دوست را رها. و در نهایت چرا غم‌ها روی سر من آوار شدند؟ چرا؟ آخ پریسا.! خودت که باور نمی‌کنی بخواهی عشق را درونش ببینی، همان که بعد از قطع رابطه، البته همیشه همینطوری بودی و هستی، اما بعد از قطع رابطه، تازه فکرکردی فهمیدی که چیشده و چه آدمی‌ست. ولی هرگز فکر نمی‌کردم برگردم یک روزی مثل امروز‌، بعد از هشت و اندی سال، بی حسرت، عکس‌ها را ورق بزنم و دستش را ببینم، همان که دقیقا روزی در دست من بود و من، عین همیشه، جان میدادم برایش. همین سه حرفی ِ لعنتی. چقدر مرا به دنبال خود می‌دوانی؟ و همان دست‌ها، باز هم عکس، و سوال: این را بدهم به یک مو فرفری؟ خواستم بگویم: بده به من! اما امان، که حتی به رویش آشنایی هم نیاورده و نمی‌آورد. همان که برای بدست آوردنم، شرط بست. می‌داند امشب، سه حرفی را در او هم دیدم؟

چه اهمیتی دارد؟ هیچ. امشب اوجِ سقوط است. من پرواز میکنم و با سر محکم به دیواری نامرئی می‌خورم که نمی‌دانستم وجود دارد. می‌گردم از پی کرده‌ها و ناکرده‌ها و دیده‌ها و ندیده‌ها، و روز به روز ابهام بیشتر می‌شود. و آخ که هیچ چیز دردناک‌تر از گشتن میان دیده‌ها نیست. البته شاید چرا. نشستن و فکر کردن به سوال ِ: کدام آغوش؟ شاید بدترین باشد. نمی‌دانم. دنبالش گشتن و آرزویش را داشتن، وقتی در بیست قدمیست؟ چرا اینقدر مارپیچی، وقتی جمله‌ی صاف و صادق هست؟

نمی‌دانم واقعا. دلتنگ صمیمیت ِ با اطمینان‌ام. مگر برای شکاک بیمار ولی اصلا جایی هست.؟ :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها