238

امروز هرس ِ نسیم مرعشی را تمام کردم. بالاخره. وسط امتحانات لعنتی ام و کدهای نزده ام. 

آخ یوما. آخ. تو که دل مویه بردی با این رمانت. روایت تلخی که میگه جنگ چه بلایی سر همه چیز، حتی ساده تریناشون میاره. نمیدونم. من هیچوقت تو این کار خوب نبودم. به هرحال؛ بعد بلند شدم بروم کتاب را پس دهم، رو در و دیوار کتابخونه پرده سیاه زده بودن ایران تسلیت. غم رو دلمون آوارتر شد باز. تو راه یکی داشت حیاطشو میشست. میخواستم دم در خونشون بگم: این حجم از آب ریختنت که کوچه رو هم شسته (هم تو رفتم کوچه خیس بود، و تا برگشتمم داشت آب میریخت :|) نشون میده تو هیچیم که نباشی غیر مستقیم قاتلی. قاتل اون کوآلاهای قشنگ ِ نازنین. از بین برنده گونه های حیوانات و گیاهان. بدبخت ِ بیچاره. عصبی بودم. نگفتم. چقد باید طول بکشه تا یاد بگیرم بگم؟ لعنت!

اتاقمو که عوض کردم بسی خشنودم. یه دیوار کلا پنجرست و امروز از زیر پتو ریختن سرماریزه‌ها رو تماشا میکردم. واسه چند لحظه خوب بود تا اینکه گوشی رو روشن کردم. اِی. عِی! هعی! چی بگه آدم. ولی دو روز دیگه خودمم تو اتوبوس دارم میرم دانشگاه معلوم نیست زنده برگردم. یکی از دوستای دانشگاهم تو کانالش نوشته: "ناراحت نباشین فردا روز ِ بهتریه. البته نسبت به پس فردا :|" . دیگه هیچی نمیدونه آدم. هیچی!

و کلمات و زندگی و امید و آینده و  اخلاق و حروف، و صدالبته اخبار و اتفاقات دارن معنیاشونو از دست میدن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها