229

این چند روز که دانشگاه نرفتم، نشستم اون صدسال تنهایی لعنتی رو تمومش کنم. الان دوروزه که فی الکل بیش از دویست صفحه خوندم، تقریبا پنجاه صفحه مونده و من یه طوریم، انگار باید بنویسم: "اونقدر حالم بده که نمیتونم ادامه بدم!" اما حالم بد نیست. یه طوریم. دیروز هم وسط خوندن داستان حسش کردم. ولی وقتی از روش گذشت فراموش کردم موضوع چی بود و حسش درم موند. حس غریبیه. روایت بیش از صدسال. وقتی سرگذشت تک تک افراد رو میینی و مشابهتش رو با قبلیا میبینی و میبینی که ملت چیکار میکنن، چطوری فکرمیکنن، چطوری وقت میگذرونن، و آخر عمرشون چطوری میشن. بعد نسل بعدی به دنیا میاد و میشه مثل یه آدم دیگه تو اون خونواده. من نگای افراد خانوادم کردم. فکرکردم من شبیه کودومشونم؟ عمم؟ عموم؟ اما نمیتونم بفهمم. چون جونیشونو ندیدم. و همینطور یه حسی توم هست که تو با همه فرق داری ! چون با موجشون پیش نمیرم. اما انگار باید من مشابه یکی بوده باشم. و دلم میخواد اون شخص رو بشناسم و زندگیشو دنبال کنم و یه کاری کنم که تباهی های زندگی اون شخص وارد زندگی من هم نشه و من کارایی که نباید رو، انجامش ندم. خوندن صدسال تنهایی، تا کمتر از وسطش، تمرکز زیادی میطلبه. چون ممکنه اسم هارو قاطی کنین. و ممکنه وسطش رهاش کنین. من با خودم عهد بستم که کتابی رو نصفه رها نکنم دیگه. و خوندمش. و اونقدر برام عمیق بود که نیاز دارم بعد از تموم شدنش، بعد یکم مدت، دوباره بخونمش. وقتی آخر داستان رو میدونم دوباره بخونمش و بیشتر تحلیل کنم، بیشتر فکر کنم و بیشتر بفهممش. نمیدونم چیش حالمو بد میکنه. آخر عمراشون که گوشه گیر میشن؟ وقتی انگار دیوونه شدن و یه کاری میکنن که وقتشون بگذره؟ وقتی یکیشون ماهی طلایی درست میکنه که ازش حوصله زیادی بگیره که وقت نداشته باشه به چیزای دیگه فکر کنه؟ وقتی یکیشون اونقدر میجنگه که یه روز میبینه استخوناش یخ کردن؟ تلاش اورسولا برای سرپا نگه داشتن همه چیز وفتی طبیعتا انتظار میره که ناتوان شده باشه ولی در واقع تواناییش از همه افراد خانوادش بیشتره؟ چی؟ میترسم از آخر عمرم؟ شاید دارم پاسخ غلطی به خود میدم ولی نمیترسم.! :/ نمیدونم. فقط دیوانه کنندست! و یه چیزی که خیلی جالب بود برام تو رمان، عکس العمل مردم بود در برابر چیزای جدیدی که به شهرشون وارد میشد؛ عکس العملشون به چیزایی که ندیده بودند و علومشو نمیدونستند. 

و البته این یه حالی بودنم دلیل دیگه ای هم داره، این هفته که دانشگاه نرفتم انگار یه حالت فرا طبیعی و غیرواقعی داشتم و حالا که داره آخر هفته میشه، باید بشینم تمرینات ریاضی1 بنویسم، میانترم بخونم، گسسته بخونم، و ازین حرفها. و دوباره فشار روم زیاد میشه. فشار زیاد میشه ولی من ناراحت نیستم. و انقدر پذیراشم که حتی داشتم فکرمیکردم روزایی که 12 کلاس دارمم ساعت 6 برم دانشگاه! دیوانم :)

بازم دلم میخواد حرف بزنم. سعی میکنم بیشتر حرف بزنم :) حرف خواهم زد :)) باشه برای فعلا. پیش از ظهر پائیزی‌ای که دربرابر چیزایی که برام خعلی مهم بودن و هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم بیخیالشون شم، در به کتفم ترین حالت ممکن عمل کردم. :) (ربطی به فضای مجازی نداره و به شخصیتم مربوط میشه :|)

should I make it a diary with photos and all? I would love to! :) only if I COULD :| -.-

از 11 تا حاضر تو وبلاگ خیلی زیبا نسبت به قبل مشخصه وضعیت چگونست :دی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها