223

دلم میخواد از یه گپ گنده تو وجودم حرف بزنم! ولی نمیدونم چرا وقتی صفحه سفید میاد جلوی چشمم گم میشم! نمیتونم بنویسم ازش و یهو همه کارایی که باید انجام بدم میاد جلوی چشمم و اینطوری میشه که پست نیست، غُرغُره :)

حالا این گپ چیه؟ خودمم نمیدونم. اوه وایسا! شایدم میدونم. عدم وجود برخی اشخاص لعنتی؟ آخه اینکه خیلی تکراریه. چرته اصلا! از وقتی با سارا رفتم تو خوابگاهشون دلم خوابگاه میخواد. از یه طرف الان شدیدا دلم قهوه با شیر میخواد و شیر نداریم. ازین پودر چرت و پرتا داریم ولی شیر نداریم. الان نمیفهمی من شدیدا قهوه میخوام یعنی چی! یه لته به تنهایی میتونه روز منو بسازه و منو شارژ و خوشحال کنه! حالا من جایی زندگی میکنم که فوقش 5 دیقه راه برم میرسم به کافه. ده دقیقه راه برم میرسم به 5 تا کافه :| (دقیقن نشمردما، گیر نشین :/) ولی زیبایی کار به اینجاست که من کجا زندگی میکنم؟ اصن آدم حالش میکشه تنهایی پاشه بره قهوه بخوره؟ نه خدایی؟ اینجاست که شما عدم وجود "اشخاص" رو احساس میکنی :)

جای بعدیش وقتیه که دلت عمیقا میخواد حرف بزنی، ولی شخص مناسب صحبت کردن که متوجه حرفات بشه رو نمیفهمی :| ببین دیروز که با شادی اینا برگشتیم اینقدر خندیدیم که نگو. گلسا هم داشت برمیگشت، دیگه چهارتا شدیم و کلی خندیدیم. تهش به گلسا میگم من یکی از اینارو میخوام سر کلاس. خیلی اسکلای خوبین :)) خب. نداریم. نمیدونم چرا همه اینقدر بی بخار به نظر میرسن! یه سریشون خوبن، که گروهن. منم با گروها اوکی نیستم. یکیو پیدا کردم خعلی مود ِ خوبیه. اصن کتاب انگلیسی میخونه، کل آخر هفته رو فیلم میبینه، اصن یه چیز خوبیه :) ولی خب از شانس ما با یه بنده خدایی روز ثبت نام چسبیدن بهم :| من روز ثبت نام چیکار میکردم؟ با یکی رفته بودم که داره عقد میکنه الان :| شانسو :" بعد از یه طرف دیگه یه جمله رو مغزم هک شده: داداش! you're not a people person! پس سعی نکن با یکی دوست شی بعد جفتتون به فنا برین :| ولی ربطی نداره. چرت نگو بابا. آدم باید دوست شه با یکی :/ خب ولی ته ته ته همه اینا، یه آدمیو میخوام که بفهمه و درک کنه چی میگم! deep sense of understanding! که وقتی باهم حرف میزنین تهش حس کنی: "آخیــــــــــــــــــــــش :)))))) چقدر چسبید!" یه بخشی از مغزم میگه پیدا میشه بالاخره بابا. ولی یه ترسیم میگه بشین تا پیدا شه. :/

به مامانم میگم آدم دلش نمیخواد یکی باشه که همه چیو بهش بگه؟ میگه نه. یه سری چیزا هست که من دلم نمیخواد به هیچکس بگم. دلم نمیخواد بازگوشون کنم. من میخوام؟ اصلا میخوام راجب چی حرف بزنم؟ دنبال چیم؟ من دنبال یه حسم. و یه حس دیگه حس میکنه که این حس تو تنهایی هم میتونه پیدا بشه! 

یه حس ِ دیگم دلم میخواد. حسی که همیشه میخواسته. حسی که توش پنجره هست، قهوه هست، خودکارای رنگیم چندتاشون هستن + هایلایت، جزوه هست، کتاب هست، لب تاب هست، دقیقن همون وضعیتی که ملت هی عکس میگیرن دل میبرن! 

و یه چیزی این وسط لازمه :| مرتب کردن اتاق ! و یه حسی که همیشه لازمه! گرفتن چیزی که میخوای واسه بدست آوردن اعتماد بنفس و حس خوب! 

و من احتمالا از همه اینا اکسیژنشو دارم احتمالا و خداروشکر که حسرتش نیست! 

بازم اون چیزی که میخواستم نشد! :/ چرا نمیشه؟ یه چیزی گیره این وسط :|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها