217

یه طرفم مبانی افتاده؛ یه طرفم کتابای آلمانی لعنتی که وویساشو نریختم رو گوشی تا تو راه گوش بدم و دو روز دیگه که کلاس دارم هیچ ایده ای ندارم چیکار میخوام بکنم، بک گراند مغزم که هرگز خاموش نمیشه روش تسک اومده! فیلمای جاوا، تمرینای کوئرا، جزوه هایی که چک نویسن، جزوه هایی که عکسن، جزوه هایی که اصلا نداریشون، فصل دوی گسسته که نخوندی و حالا فصل سه شروع شده، ریاضی یکی که فهمیدی رو بخون از دستت نره، صدسال تنهایی که هر شب و روز بهم چشمک میزنه: "منو تموم کن دیگه! نمیخوای؟ :(" و احساس میکنم تمام کتابام دارن بهم فحش میدن. میگن باهامون قهری؟ و دلم میخواد یه سری رو از نو بخونم. و فقط میخوام وقت بگذره. چرا؟ هیچ کاری نمیکنم! میشنیم چهل و پنج دقیقه با بابام حرف میزنم، و حرص میخورم ازینکه هم گروهیم چرا اینطوریه. که من متنو نوشتم و گفتم بابا تو فقط فهرست رو بزن. و نزده و آخرش خودم بیست دیقه به کلاس رفتم سایت و درستش کردم که تا قبل از دوازده بفرستمش. که واسه همین ناهار نخوردم. این وسط صفحه گوشی روشن میشه و میگه: "خوابگاه گرفتم." و بعدترش هم مینویسه: "گفتن دیگه جا ندارن!" باز دیر کردی. :) از راه اگه غر بزنم، بابا میگه من 14 سال رفتم تا شفق و کار کردم. دلخوشی ِ راه من فقط و فقط پادکسته. چون چشمی برام نمونده که بخوام تو حرکت باهاش چیزی بخونم یا ببینم که بیشتر از این تلف شه. گاهی وقتا شقیقه درد میگیرم. لعنت به چشمی که به نور حساسه! از بعد هیژده سالگیم، احساس کردم عمرمو کردم و ازین به بعد قراره قراضه شم. قراره کمردرد بگیرم و پادرد. قراره اگه آفتاب میخورم چروک شم، پوستم لک بیوفته. جوش بزنم. سیاه سوخته شم :/ قراره چشمام ضعیف تر شه یا اگرم لیزر میشن، خودشون نباشن و یه لایه از روشون کم بشه. وسط همه اینا، دقیقا روزی که تو باهام هیچ کلاس مشترکی نداری، روزی که صبح رفتم حموم و بارون میومد و پیاده رفتم، روز عبثی که تو توش نیستی! بعد پیدا میشی. هی میری، میای. خودمم میدونم دارم با خودم چیکار میکنم. میدونم منم که با خودم فکرمیکنم. میدونم تقصیر منه که هرشب به تو فکرمیکنم. واقعا الکی الکیه! فکرای ِ الکی. که مغزمو قانع کنه که یه هورمونی ترشح کنه. که فک کنم تو خاصی! نیستی. هستی ولی. ولی من به خودم قولایی دادم که اگه تو باشی، ممکنه زیر پا گذاشته شن! ولی یه من احمق هست که میگه تو باشی بهترم اجرا میشن! تو همین روز قبل کلاس میای تو کلاس، بعد کلاس میای تو کلاس. ربطی به من نداشت! خودم میدونم. :( و من تمام راهو از پنجره بیرونو نگاه میکنم یا چشمامو میبندم که استراحت کنن، که یه وقت چشمم به کسی نیوفته. و یه اتفاق لعنتی تکراری خواهد افتاد. تو میشی صمیمی ترین آدم ذهن من که سلامی بینمون رد و بدل نمیشه وقتی همو میبینیم. چرا وقتی لبخند مسخره زدی من یه مسخره ترشو نزدم؟ چرا باید برم جلو آینه ببینم چه شکلیم؟ .

خب بسه چرت و پرت!

بگذریم باز از تمام ابهامات و مزخرفات و سوالات ِ دیگه. بگذریم از همه قسمتای دیگه. از همه چیزایی که میپرسم چرا و براشون دلیل پیدا میکنم. تقریبا احساس خفگی ِ مسخره ای داره بهم دست میده چون بخشی از وجودم پنهان مونده. از همه. "همه" ! و شدیدن خسته ام از دیالوگ " آره بیا با من حرف بزن و فلان!" خب حتما یه دلیلی داره که باهات حرف نمیزنم برادر من :) دلایل حل نشدنی. دلایل پنهان. دلایل جدی. الکی، مسخره، بی معنی، دلایل ناگفتنی. و یا حتی دلایلی که گفته شدن، ولی خب، چه فایده؟ یا حتی دلایلی که نشد گفته شن. شاید حتی قضاوت هایی که اشتباه بودن. شاید حتی چیزایی که بقیه چپوندن تو مغزمون. شاید احساسات الکی. نمیدونم. هرچیزی هست. فقط انگار میخوام تموم شه. تموم شه که چی شه؟ چرا وقت گذرونی؟ چرا با فیلم و آهنگ؟ چرا سمعی بصری؟ چرا خوندنی نه؟ چرا مسئله حل کردنی نه؟ 

نمیدونم. 

آیم سو تایرد! سو فاکین تایرد -.-

واقعا چرا یه بخشی از چیزارو نمیتونم بنویسم؟ :( وبلاگ خودمه خب :(((


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها