بچه تر که بودیم، مامانم بهم میگفت جلوش گریه نکن، نذار بفهمه ضعیفی، ایتقدر گفت تا یادگرفتم جلوش ضعفو نشون ندم و دیگه اهمیتی ندم به کارش، اینقدر تو این کار قوی شدم که میتونم وقتی یکی عمیقا ناراحتم میکنه زل بزنم تو چشاش و حتی بخندم، خوش رو باشم و محل ندم. حتی بخوام میتونم فراموش کنم.

اتفاق مسخره ایه، میدونم. برای بار هزارمه، شاید نباید دیگه مهم باشه، ولی هست. خسته شدم! من آدم فداکاری نیستم. تا گریم گرفت میخواستم بگم به خودم نباید الان گریه کنی، حتی تو اتاقت! اصن مهم نیست. ولی مهمه، من ناراحت شدم. چرا نمیخوام نشون بدم ناراحتیمو؟ چرا؟ چرا این انتظار اونقدر از من میره که باعث شده این کارم برام سخت شه؟ سو آی کراید. اند ایم سو تایرد او ایت. 

میفهمی چرا نمیخوام اینجا باشم؟ میفهمی؟! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها