+ چهل هشت ساعت از بیست و چهار ساعت دچار چشم دردم (واقعا نسبت به قبلم خیلی کم از گوشی استفاده میکنم، شبام نسبتا زود میخوابم!) و بیست و چهارساعتشم دچار سردردم. تمام کارایی که دوست دارم انجام بدمم چشمین. کتاب خوندن، فیلم دیدن، نقاشی کردن. سه تا سابجکت بزرگی که تا الانشم تابستون با اونا گذشته! تازه مزخرف تر اینکه خوابمم نمیاد! -.- مثن تو این حالت باید چیکار کرد؟ باید مرد ینی؟ ینی چشم نداشته باشم باید برم سرمو بذارم بمیرم -.- 

+ پسر. همه چیزای این یارو همایش انتخاب رشته به کنار. مدیر اون نمیدونم پویای شریف بود چیچی بود، کپی کریسشن بود ینی هی داشتم فک میکردم خب توام حتما یارو رو کتک میزنی دیگه؟ لعنتی فقط چشماش آبی نبود! البته بماند که تفاوت های دیگه هم بسیار بود ولی فرم صورت و اجزاش خیلی مشابه بودن! 

+ چقد خندیدم :) کی شه بریم یونی بگذره این روزای دری وری و مسخره :) فقط یه جای دیگه اینقدر با پسرا خندیده بودیم و اونا مسخره بازی درآورده بودن که اونم اعصاب شناختی بود. که اعصاب شناختی خیلییییی باحال تر بودن ناموصن! 

+ آخ!

+ مامانم زین پس ساپورتم میکنه. گفتم دلم میخواد تنهایی برم کافه، میترسم پولام تموم شه بعدا خواستم برم با یکی برم نتونم! گفت خب بم بگو میریزم برات ((((: هیچی دیگ! الان از لحاظ روانشناسی نه تنها رفتن به جایی قبلا برام استرس برانگیز بود، تنهایی از در مکان هایی مث کتابخونه داخل هم نمیتونستم برم! اینا دیگه هیچکودوم وجود ندارن. حالا میخوام شروع کنم تنهایی برم کافه :) ^.^ مامانم میگه، این روزا دیگه هیچوقت تکرار نمیشن. راست میگه. و چقدر بده اگه من بخوام از دستشون بدم!

+ وقتایی که راجبم چیزایی که خودم بهشون باور ندارمو بهم میگن، اصن انگیزه و قدرت درونیم به طرز عجیبی در حد بمب اتمی افزایش میابه! 

+ چشمام درد میکنن -.- دیگه باید از حضورتون مرخص شم! فقط یه چیزی، شاید این همه درد مضمن (!) مزمن؟ واسه اینه که من خیلی کم چیز میز میخورم. ینی هیچی نمیخورم. ینی صبح پامیشم گشنمه ولی چیزی دلم نمیخواد، ظهرا عموم اوقات ناهارو دوست ندارم که باعث میشه خیلی کم بخورم. کمتر از تصورتون :| شامم نمیخوریم. کلا حالشم ندارم در این راستا کاری انجام بدم! کم کم با نردبام مواجه خواهید شد :/ اینقدرم بی حالم ک نمیدونی. صب که بیدار میشم اصن حالشو ندارم حرف بزنم. اصلا!! =|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها