هر آدمی که بار اول باهام حرف میزنه، خوبه. خیلی خوب. میخواد شنونده حرفام باشه، کمکم کنه، راهنماییم کنه و همه این چیزای خوب خوب خلاصه. حالا دیگه این قضیه اینقدر تکرار شده، که من امیدی ندارم. نمیخوام بگم به این یکیم امیدی ندارم، چون خیلی مهربون بود. مهربون تر از چیزی که تصور میکردم. میگفت نرم کلاس برگردم راجب منم همین فکرو بکنی؟ حتما حرف میزنیم؟ نمیخوام فکر کنم اینم اولشه. اصلا و ابدا. به قول خودش، آدم باید فقط اهمیت بده دلش چی میگه. کاش یکی بود که همش پیشم بود و بهم میگفت ببین! با این دیدگاه میتونی خیلی ساده تر بگیری! منتها همشون بعد یه مدت میپرن. هیچکودوم نمیمونن. بموننم با اون اهداف اولیه نیست :///

یه روزی خوب میشم، امیدوار میشم، و اینقدر به همه بدبختیا فکرنمیکنم که سرسام بگیرم. در نتیجه خوشبختی منم میشه چیزایی که دوست دارم بهشون برسم و داشته باشمشون. خودم و خودم. میگفت خوشبختیش اینه که کافه ای داشته باشه ک وقتی کسی توش نیست تار بزنه. که آموزشگاه بزنه. وقتی میگفت من گم بودم. من چی؟ هیچی. لعنتی. این خط این نشون. این من اینطوری نمیمونه.! :)

Let's start being hopeful again. :))))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها