.

1- گاهی، پس از آنکه مرا بوسیده بود و در را باز میکرد تا برود، دلم میخواست صدایش کنم، به او بگویم: یک بار دیگر ببوسم، اما میدانستم اگر چنین کنم، در جا چهره درهم میکشد. 

من

طاقت

غم

ندارم :)

خلاصه که اگه درو باز میکنی که بری، که میدونم که قراره برگردی، که به خودم امید میدم که درو به روی خودت باز میدونی، برگرد. عصن نرو. موو این! لیو وید می! 

این قلب دیگه طاقت نداره عاقاااااااااا :(

آه.

(او هر شب به آهنگی گوش میداد و میگریست. فقط با فکر اینکه.!)

تو همونی بودی که رو مبل گوشه ی سالن مینشستی. میدونستی دوست دارم. اما اهمیت نمیدادی. من عاشق فیگورت بودم. عاشق تک تک اجزای صورتت. هنوزم تو بقیه دنبالشون میگردم. هنوز وقتی یه صورت میبینم ذهنم با صورتت درصد تشابه میگیره. میدونستی؟ نه. نمیدونم چرا وقتی یکیو دوست دارم باور نمیکنه! شایدم میکنه. نمیدونم چه رویدادی رخ میده. صندلی گوشه سالن هنوز هست ولی. نمیای روش بشینی؟ من دلتنگم. دلگیرم. ناراحتم. بعضی وقتا فکر میکنم اگه برمیگشتیم عقب، بهت میگفتم احساسمو. که بدونی، شاید وضعیت فرق داشت. واسه من هیچوقت فرق نداشته. آخه من هربار به یکی گفتم دوسش دارم تهش یه نتیجه ناگوار پدید اومد. واسه همین ترسیدم. حداقل حالا اگه برگردی دوباره و بشینی رو صندلی گوشه سالن، با جین آبی و تیپی که من همیشه دوست دارم، حتی اگه گونی تنت کنی.! میتونم زیر چشمی نگات کنم و به این فکر کنم که شاید یه روزی بشه که منو تو تو یه خونه زندگی کنیم و من بین تو و کتابت باشم و باهم کتاب بخونیم. شایدم تو بین من و کتابم بیای. ولی بیا. اگه حتی قراره اومدنت همه چیزو ازم بگیره. فقط بیا. چون بیشتر از این نبودنت جایز نیست. شاید دیگه منی نباشه که آدم ِ گوشه سالن رو بخواد ببینه. شاید من نباشم. برم. تو یه دنیای دیگه.

بمون؛

بیا؛

نرو!

چطوری التماس کنم؟ بلد نیستم. به خاطر همه ترسام، بلد نبودنام، به خاطرِ . ببخشید (:

(دیگ مرز نیاز به صحبتم داره فراتر از روزی یک پست میره و این ینی باید بشینم فکر کنم چطوری احساساتمو تو یه داستان بگونجونم که  در عین حال چیزیم چندان برای همه به وضوح مشخص نباشه. که نمیکنم این کارو :))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها