بی وقفــه :)



دیالوگ شماره یک:

میم.جیم: اینا دو نفر دلباخته بودن که روزگار نذاشت بهم برسن واسه همین تصمیم گرفتن دوستای معمولی باشن.

میم.یا: ـــدَم بهتون |:

من: :// 

دیالوگ شماره دو، رخداد پیش از دیالوگ شماره یک:

من: از فلانیا بدم میاد، از فلانیام بدم میاد.

میم.جیم: فقط کازم خوبه! 

(کازم از پله ها پائیین می اید و من خزان خزان از شدت خندیدن به درون راهرو میپیچم و .)

دیالوگ شماره سه، زین پس بدون ذکر همچنان دیالوگ ها با من و خودم، من و مغزم و من و افراد رویاهایم و من قبیل است و خلاف آن در صورت وجود، نامبرده خواهدشد:

+ چشمام تمام ِ شهرُ میگرده دنبال تو. (اکچولی! هو یو اور بین این لاو؟ من یکبار در طی پاییز رفتم تهران، و رفتم تئاتر که حاوی حرکات موزون زیبایی بود و قصه ی عاشقا رو ذکر میکرد. یه خانومی با پیرهن قرمز هر روز میرفته میدون. میگن معشوقش بهش گفته بوده که با پیرهن قرمز بیا، فلان وقت فلان جا(میدون) اونم هر روز به امید دیدنش همون وقت میرفته! میدونی؟ مث ِ منه. من ِ لعنتی. مگه میشه من نسجم احتمالات رو؟ مگه میشه نسنجم که کی برم و بیام احتمال دیدار بیشتره؟ منم یه چیزی تو همون مایه هام. از پشت شیشه زل میزنم به خیابون که شده حتی دیدنتو هم از دست ندم!)

+ توام نمیفهمی بعداز ظهرا چجوری لمس میشیم، نه؟

+تجربی با معدل 18.40 چرا باید کنکور بده؟ :| چوم. چقد من چیزم :/ 

+ نمیدونی چقد با خودم حرف زدم از چیزای مختلف. حالا میخام دوتاشو بنویسم مگه چیزی یادم میاد؟ اینقدر احمقانه؟ 

+ میدونی؟ اگه جامعه انسانی رو یه مجموعه درنظر بگیریم، بخوایم بگیم ایکس عضو انسان ها به طوری که. چند درصد از ما اصلا ایکس های جزو انسان هاییم؟ از اینکه نباشم میترسم. هیژده ساله شدن بزرگترین خطر زندگیه. خطر پس افتادن و توقف یادگیری. خطر اینکه هر روز فکر مدرسه واموختن و امتحان دادن نباشی! خطر اینکه روزی یه چیز جدید یادنگیری، راکد بودن، ساکن بودن. عدم وجود هیجان واقعی و غرق ِ هیجان های لحظه ای کاذب. کاهش انسان هایی که میشود در آن ِ واحد همه شان را دانست و شناخت و هر روز دیدشان. کاهش صمیمیت با آدم های با تجربه و دانا و. مانند دبیران و مشاوران. کاهش احتمال وقت داشتن برای کارهای دیگر به علت غرق شدن توسط موج احمقانه و تکراری ِ روزمرگی. 

از همین تریبون به خودم قول بدم حداقل تو همین سطحی که الان هستم، بمونم؟ چقدر مسخرست که من از قول به خودم میترسم. ازینجور قولا، میترسم عملشون نکنم. چون همیشه تا پای مرگ سعی کردم بمونم رو حرفم مگه اینکه یکی بیاد بگه بابا دیگ داری اشتباه میزنی! واسه همین همیشه میگم سعی میکنم که اگه نشد شرمنده نباشم. و کاهلی میکنم، و خب باشه. از همین تریبون قول میدم. خوبه؟ :(

+ بین من و خانمی که زنگ زد و همسایه بود و نشناختم: چته! بی حالی؟! (بی حالم :((()

+LATER :)

+ عنوان: صد آ هش (صد و هشت)


آقا من از کربوهیدرات ها و چربی ها و قندها و اینا خستم! ازینکه باید کلی ازینا وارد بدنم کنم تا مغزم بفهمه خستم! انگار همه مشکلات حل شدن و تنها مشکلی که باقی مونده اینه که من نمیتونم این همه بخورم! و جالب اینه که جدیدا متوجه شدم زیر چهارتا شکلات برای من کفاف نمیده! چقد غم انگیزه واقعا :/ فک کن نخوای چاق بشی و از ادمایی نباشی که داعم درحال چاقین ولی مجبور بشی! چقد یه چیزی ناک! صفتشم یادم نیست. برم یه میوه ای بخورم ببینم به دادم میرسه؟ -.-

به نظرم اومد عنوان وب رو عوض کنم که مشخص باشه قضیه چیه! یه وقت مسئول نباشیم واقعا :| 

بعد از تموم شدن ژه، که واقعا خیلی کتاب ِ نازنینی بود و من نهایت تلاشم رو کردم که اروم اروم بخونمش که طول بکشه و دو هفته یا بیشتر طول کشید و صد صفه هم بیشتر نداشت، (چه بدل ِ طولانی و زیبایی! عصن این حذف شه دیگه جمله جمله نیست :/) شروع کردم به خوندن یک بعلاوه یک و در حین خوندنش فکرمیکردم که خب ببین خارجیا دیگه نمیان این کتاباشونو پی دی افی کنن و اینا یا کانال بزنن تله، بعد بیان کلی دری وری مری بنویسن و یه مشت ملت بیکار (من جمله خودم در سالهای پیش) بشینن بخونن بعد تازه! مملکت بیاد کانالو به دلیل این چیزای اخلاقی ببنده بعد دوباره کانال بزنن و. تازه! نویسندگان اون رمانام تفکرات تخیلی جنسیشونو به طرز فجیعی بیان کنن و بعدم تبلیغشون این باشه که بیا پارتای خشن داره و دوس داری و کوفت و زهرمار! اینا خیلی ساده مینویسن و همه باهم راحتن! :دی و عشقم قاطیشه و واقعن تصوراتش در حد ی زندگی عادیه! مساله مهم اینه که کتاب وارد کشور ما شده، حالا کاری ب اینکه جوجومویز چرا دری وری مینویسه ولی یه مدت همه کتاباشو میخوندن نداریم، بعد سانسور شده. بعد آدم دهانش سرویس میشه واقعا، هی میخاد اینا بهم برسن ولی نمیرسن. :/ دیگه چه مفتضح اندر افتضاحی! :| این کتاب 560 (؟!) صفه ای رو هم به سه روز خوندم. مفتخرم، بای :|

فک میکردم میشه مثن جهت تفریح در میان درسها رمان خوند (روانشناسی که نمیتونم الان بخونم واقعا مخم کش میاره!) ولی به نظر میرسه کتابای نسبتا فلسفی ِ غیر پیچیده ای که رمان نیستند و نظریه ای رو بیان نمیکنند و فقط تو بطنشونه احتمالا بهترین گزینه ست :| 

میشه هم عصن چیزی نخوند :/ 




+ پاکنم رو گم کردم. دارم فکر میکنم اگه مجتهد بودم الان حکم میکردم که میتونید از پاک کنی ک مشخص نیست صاحبش کیه، استفاده کنید. به شرطی که واقعا صاحبش مشخص نشه. دلیلشم اینه که شخص اگه متوجه باشه، میدونه که حیف ِ محیط زیسته و اینا و منابع و همه این حرفا، درنتیجه همه راضی و خشنود میبودن. پول پاک کنم دیگه پولی نیست، کسیم که نیاز داره برداره. نه؟ مگه غیر از قوانین متغیر در کنار قوانین ثابته؟ هشتگ اسلام این است ؟!


اقا یکی که به پشمشم نیست ب اقای مهری کنکور اسان است زنگ بزنه بگه کی گفته میخوایم بات کار کنیم که تازه رتبه دو رقمیم نشیم تازه شرطم میذاری یک ساعت و نیمم مخ ادمو میذاری تو فرقون ک بگی خیلی خفنی و خفنین و اینا!!؟؟ تازشم!!! م اگ مشاور میخاسم همون تابستون میزنگیدم باو. بیا بروووو ://// یه فیلم خاسیما! اه :| ینی تازه وقتشم مهمه براش! 

م سرم درد گرفته :/ 


خب الان یه مشکلی هست :| من به عنوان یک انسان اصفهانی از زاینده رود نه استوری گذاشتم نه پست، الان تابع اصفهانی بودنم منع میشه. چیکار کنیم حالا ://

واقعا یه چی جالب! :| الانا ک مثن دو مین تو اینستا میچرخم هی فک میکنم پسر این چی داشت که من معتادش بودم؟ چقد ما مریضیم لنتی ://

هاف و اوف بر انلاف وقت و دری‌وری‌جات!!!


اسمش هنوز مدام سیوه، هنوز همه حسا هستن، هنوز همشون هستن! ولی من دیگه سکوت کردم. حالا دیگه دیدنشم از دست دادم. و هر روز می‌بینم یکی تو مخاطبینم، مدام سیوه، با لست سین ریسنتلی، که راهو به روش بستم. گفتم میرم دیگه نمیام، میرم که درس بخونم. حالا دیگه نمیتونم نرمش نشون بدم. روم نمیشه. امیدم فقط به اینه که فک نکنه به اینکه چرا این ریسنتلی نشد یک هفته، یک ماه. موند؟ 

خب ولی یه چیزی این وسط واضحه، من یه اقدامی کردم، و نشده. و دیگه مهم نیست! 

ولی خب. :(((


پوزخند دار ترین آدم دنیا شدم انگار! وسط یه مشت تئوری از خودم، خودمو گیر انداختم. حقیقت‌هایی شاید درست و شاید هم غلط، نمی‌دونم واقعا. ولی قبلنا که خوب بودم؟ می‌دونی گاهی میشینم به این فکر می‌کنم که چطوری آدما این همه سال زنده موندن رو دووم اوردن؟ من فقط هیژده سالمه، و خسته شدم از خودم. ازین همه تکرار! میدونی، انتظار دارم از خودم، انتظارات همه چیزو خراب می‌کنه. ولی من از خودم انتظار دارم کامل باشم، بدونم، انتظار دارم مثلاً یکم بخونم و نمراتم خوب شه. خوب نمیشه بابا، نمیشه! چرا اینقدر غیر منطقی ای؟ بابا همه احساس دارن! چرا فکرمی‌کنی یکی مثل تو باید زیادی احساساتی باشه؟ همه یه مدت حالشون خوب نیست. همه مدل خودشونن! چرا به بقیه دقت می‌کنی که چطورین؟ چرا سعی می‌کنی ازشون الگو برداری کنی؟ چرا فکرمی‌کنی اونا موفقن، اونا خوبن؟ اونام آدمن. مث تو. چرا سعی می‌کنی از رفتارا نتیجه‌های خاص بگیری؟ خب بابا باور کن اصلا اینطوریام نیست. اصلا حتی طولانی مدتاشم اینطوریا نیست. چرا باید نتیجه بگیری؟ مشکل از خود طرفه که بیان نمی‌کنه. میدونی؟ آدم باید حرف بزنه، باید بگه. نه مثل گاهی وقتای تو که طعنه میزنی و یکم رفتارای عجیب غریب می‌کنی و انتظار داری طرف بفهمه. یادته یه مدت هیچ انتظاری نداشتی و چقدر خوب بود؟ آره می‌دونم دیگه نمیتونی کتاب روان‌شناسی بخونی، چون دیوونه میشی از بس فکرمی‌کنی. می‌دونم نیمه تاریک وجودو سی چهل صفحه خوندی و اشکت داشت در میومد از دست خودت. می‌دونی یه چیز دیگه‌م هست. مثلاً تو مگه چقدر اطلاعات داری؟ همه نشونه‌ها مبنی به یه چیز نیست. قرار نیست که وقتی کتاب وزارت آموزش پرورش رو میخونی، فکر کنی که تو مشکل داری، تو شیفته‌ی آدما میشی. شایدم اینطور نیست. به هرحال یه آدم عاقل‌تر از خودت بهت گفت که این واکنشت به استرسه، و تو، درسته که غیر منطقیه، ولی الان بهش احتیاج داری. خب دیگه، آروم باش :) اگه آدم بدی بودی بهت میگفتن. نه؟ برا همه اینجوری میشه دیگه، یه مدت همه اوکین، یه مدت نیستن. می‌دونم روابط صمیمی نداری، می‌دونم نیازش داری، می‌دونم تمناش می‌کنی! می‌دونم روابط صمیمی نداشتن ینی یه مشکلی داری! ولی لعنت بفرست به همه چیزایی که می‌دونی. می‌تونی فراموششون کنی؟ میتونی بهشون اهمیت ندی؟ نمی‌خوام بگم باید بتونی، ولی باید بتونی عزیز من. :(: خب؟ مهم نیست اصلا، هیچی مهم نیست. فقط باید یادت بیاد تو مهمی. یادت بیاد اولین الویت تویی. باید یادت بیاد چطوری باید باشی، دوباره از اول. باید بازم خودتو پیدا کنی، باید دنبالش باشی. آره می‌دونم از این روند تکراری خسته‌ای، ولی. تیک ایت ایزی. ماچ مور ایزیر، کالمر. خب؟ وقتی قرار میذاری بهش پایبند باش دیگه :) هرچقدرم خواستی با خودت حرف بزن. مگه وبلاگ رو ساختی چیکار؟ مسولیت خاصی که بر عهدت نیست! ملت میخوان نخونن، بدشون میاد نخونن، همون قضیه. تو مسعول(جدن املای مسول چطوریه :///) بقیه نیستی! ب‌ت‌چ! تو قبلاً گفتی! هوم؟ 

پس بی‌خیال! جاست ثینک ابوت یورسلف اند یورسلف اند یورسلف اند فیریدم :).


عکسی که می‌خواست لینک بیاید :/

آه. همیشه اینقدر نامهربان بوده‌ام که از افراد بنویسم، و بهشان نگویم، ندهم بخوانند و شاید فقط فخر فروشی کرده‌ام به بقیه، ولی مهم نیست. این منم دیگر.

خلاصه که، از این یکی بگویم؟ موجودی شیرین و دوست داشتنی، اولش نچسب‌طور بود راستش را بخواهی، گفتم میشناسمت؟ گفت فلانی‌ام. بعد فردا رفتم مدرسه، گفتم آمده گفته فلانی‌ام! خب هستی که باش! بله، درک نکردم فازش را. همیشه همینقدر بدم. بعد ادامه داد. اصلا هم نفهمیدم از کی شروع کردم به دوست داشتنش؟

خلاصه که، حقیقت را عرض کنم. شاید من شلم، و این یک ویژگی‌ بد است. حالا منظورم از شل چیست؟ ینی من وا میدهم وقتی یک نفر ازم دو ذره تعریف کند. بله، و لعنت به من. (ای بابا، قضایا یکم دارن در ذهنم قاطی می‌شوند. خفه شو دیگر. اه. اه! خستم کردی! -___-) آره خلاصه، فکرکنم از همان موقع بود که ذهنم گفت: عع! یکی دیگه دوباره دوتا جمله از تو شنید و خوند و تو باز پیچیده بازی درآوردی و اونم گف عح! چقد تو خفنی! و به گیر سه پیچ هایت هم این ویژگی که نمیتوان بهت دروغ گفت و الکی حرف زد را نسبت بداد. خلاصه، این شد که ما هم از ایشان خوشمان آمد. دقیقا همینقدر بیشعور! 

سپس ادامه دادیم و گه‌گاهی هم بهش گفتیم که استاد، عزیز من، توهم خوبی. احساساتی بودنت هم خوب است. (بله شاید تنها انسانی بوده که احساساتی بودنش درست حسابی بوده و مرا شوت نکرده‌است به یک وری!) بله، و از کمک‌هایش درمان گرفتیم.

حالا که وضعیت از همیشه خونین‌تر است خوب است که آدم یک نفر را داشته باشد که بیاید بگوید بابا، فلان بهمان شده! تو هنوز میتونی. و یکم بهت حال خوب بدهد. بگوید انسان نگران نباش! امید بدهد، توضیح بدهد، بگوید با خودت مهربان تر باش. و تو فقط بخواهی که باشد؟ 

ینی میشود.؟

پ.ن: اگر میخواستم بگویم کیست، هم اسم داشت، هم فامیل، هم میشد اشاره‌هایی کرد. فقط می‌خواستم فخرفروشی کنم اصلا، به من ِ آینده حتی! که ببین، چه وضعیت داغونیه بعدن، که من الان داره بهش فخر فروشی می‌کنه. همینقدر امیدوارم. 

چرا نمیرم بمیرم همه رو راحت کنم دیگهههههههه


چه شد که مثلاً خوب شدم؟ نشستم طیِ صفحه‌های متوالی خودم را ریختم بیرون، ذهنم را دقیقا. خب خیلی بهتر بود. وسطش هم گفتم من هم می‌توانستم فلان کار را انجام دهم اگر فلان اتفاق برای من هم افتاده بود و فلان طور بودم. ولی به هرحال برای یک سری افراد و کارهایشان دلیل پیدا نکردم. مثلاً گفتم، من هم می‌توانستم یکی را دوست داشته باشم ولی خب تاکیدی روی آن نداشته باشم. نمی‌دانم. گیج می‌شوم گاهی، به هرحال ولش کردم. قبول کردم که میتوانم و به همان بسنده کردم. 

بعد از خواندن عامه ‌‌‌‌‌‌پسند چار بوکفسکی و به نتیجه نرسیدن اینکه چرا کتاب معروفی‌است، رفتم سراغ در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند میچ البوم، که به شدت عاشق نظریه پردازی درباره بهشت هستند هرچند، اولین تماس تلفنی از بهشت را به اندی بعد موکول کردم که کمی از بهشت بیرون بیایم و تغییر موضوع دهم. بعد رفتم سراغ ژه که هی به نظرم جذاب می‌آمد. کریستن بوبن. خب اولش هم جذاب بود و من هم داشتم لذت می‌بردم ولی ناگهان متوجه شدم که دیگر دارم لذت نمی‌برم و ماندم که باز مرا چه شده‌است که هی کتاب ها خوب نیستند و اینها و چه مرگم است دیگر :| خودم هم به نتیجه نرسیدم ولی تنها چیزی که در نهایت به آن میرسم‌ این است که هیچ حالیم نیست و نمی‌فهمم و تهش هم سعی می‌کنم آرام باشم و بفهمم دقیقا چطور میتوان ساده گرفت و همینطور معمولی پیش‌رفت؟ بعد نمی‌دانم. جواب این سوال لعنتی را میگویم. لعنت به من خلاصه!

گاهی وقت‌ها تصمیم می‌گیرم با پویا حرف بزنم، شاید سر عقل بیاید، عموما هم حرف‌هایم تاثیر گذارند و تا مدتی بچه‌ی آرامی می‌شود. ولی بعد یک‌کاری می‌کند که عصبانی می‌شوم. ولی امروز بعد‌ازظهر چندان نشدم. بعدش هم یکهو یادم افتاد که خب من هم سایه دارم. چطور ممکن بود من هم مثل او این کار را انجام دهم؟ و بعد آرام‌تر شدم. حالا امیدوارم بتوان کمی سر عقلش آورد. گاهی وقت‌ها اینقدر دلم می‌خواهد هماهنگ شویم که نمیدانی.!

همین دیگر، ولی کلا خیلی دلم می‌خواهد بنویسم. #آرزو

آهان راستی! مسأله آن سه حرفی و شما سه نفر. شماها آهنگ عشق از عارف رو گوش ندادید؟ در آکادمی از ماهان و ندا چطور؟ خب این‌ها این‌چنین می‌خوانند که: 

بی‌خبر یه روز اومد سر زد و رفت. خواب بودم وقتی اومد در زد و رفت! 

اومد و دید که دلم خوابه هنوز ننشسته روی بوم پر زد و رفت!

اونی که نور امیده، میگن از خدا رسیده، تو سیاهی شب من، اون مثه صبح سفیده!

اون، اونی که سه حرفه اسمش، اگه بشکنه طلسمش، من دوباره جون می‌گیرم، اون نباشه من می‌میرم! 

چنین چیزهایی می‌خوانند. گاهی شیرین است، میدانی، اعتراف به اینکه عاشقی. همواره و همیشه، دنبالش میگردی، حتی وقتی نمی‌شناسی‌اش. 


می‌خواستم ننویسم. اما این غمم امروز دیگه بزرگتر از این حرفاست که کم بیاره و تموم شه. می‌دونی، خواستم بخوابم. باور کن. حداقل یک ساعته که خواب میبودم، اگر فقط من، من می‌بودم. پس چمه امروز.؟ می‌دونی، همه غمگینام حمله کردن. تو یه روز. از همون اول بارش که شروع کردیم به اون همه دری وری گفتن. می‌دونی، باید معترف شم. به نظر شنونده‌ی خوبی میام. ولی نمیتونم. یه سری اوقات، شنیدنم زیادیم میشه، اطلاعات اضافی، زیادی‌ترم. این من ِ تنها نشسته رو می‌بینی؟ کسی رو نمیخواد. می‌خواد تنها باشه. باور کن! آه. و بعدشم اون حرفا؟ اینم یه اعتراف دیگه. من دیگه قوی نیستم. پسرم، عزیزم، آره من اذیت میشم ازین چیزا. باورشم برات نه، سخت نباشه. من نمیتونم بشنوم با یه دختر از پنجم دبستان چیکار کردن و خودش چیکار کرده و همه اون پسرا و اون دختر تو شهر منن و همسن یا با یکسال فاصله‌ن. نمی‌تونم شنیدن همه داستاناشو متحمل شم و بعد جلوی چشمم تویی باشی، که هیچی نمی‌دونی ازینا و خوشحال و خوشنودی و من نگران تر از همه و نگران تر از همیشه باشم. آخ.

من ِ ملتمس، باز گدای قطره اشکی‌ام!

حالا بذار از بقیش بگم. بیا برگردیم به. چهار پنج سال پیش چطوره؟ من به تویی فکر می‌کردم که عجیب بود، برای خودم. چرا؟ آه. هنوز هم عجیبه، نه؟ خیلی عجیبه که یهو یادم اومدی. چطور باورم بشه که تورو، توی اون دیدم؟ تو، همون که راجبت میخونن، میگن سه حرفه اسمت! 

یا بیا برگردیم به هشت سال پیش! هشت سال پیش لعنتی، من چی می‌فهمیدم از تو.؟ وقتی شرطی رو بستم، که میدونستم می‌بازم. شاید برای خودم برهانی بود، از جهت فرار، سببی که چرا دوستش داشتم و ترکش کردم. شرط باخته شده، مطمئن‌تر از همه، من و کسی که باهم شرط بستیم. من در شیرخوردنم، قدرتی دارم، مخالف شیر. ولی تلاش کردم. و دوست را رها. و در نهایت چرا غم‌ها روی سر من آوار شدند؟ چرا؟ آخ پریسا.! خودت که باور نمی‌کنی بخواهی عشق را درونش ببینی، همان که بعد از قطع رابطه، البته همیشه همینطوری بودی و هستی، اما بعد از قطع رابطه، تازه فکرکردی فهمیدی که چیشده و چه آدمی‌ست. ولی هرگز فکر نمی‌کردم برگردم یک روزی مثل امروز‌، بعد از هشت و اندی سال، بی حسرت، عکس‌ها را ورق بزنم و دستش را ببینم، همان که دقیقا روزی در دست من بود و من، عین همیشه، جان میدادم برایش. همین سه حرفی ِ لعنتی. چقدر مرا به دنبال خود می‌دوانی؟ و همان دست‌ها، باز هم عکس، و سوال: این را بدهم به یک مو فرفری؟ خواستم بگویم: بده به من! اما امان، که حتی به رویش آشنایی هم نیاورده و نمی‌آورد. همان که برای بدست آوردنم، شرط بست. می‌داند امشب، سه حرفی را در او هم دیدم؟

چه اهمیتی دارد؟ هیچ. امشب اوجِ سقوط است. من پرواز میکنم و با سر محکم به دیواری نامرئی می‌خورم که نمی‌دانستم وجود دارد. می‌گردم از پی کرده‌ها و ناکرده‌ها و دیده‌ها و ندیده‌ها، و روز به روز ابهام بیشتر می‌شود. و آخ که هیچ چیز دردناک‌تر از گشتن میان دیده‌ها نیست. البته شاید چرا. نشستن و فکر کردن به سوال ِ: کدام آغوش؟ شاید بدترین باشد. نمی‌دانم. دنبالش گشتن و آرزویش را داشتن، وقتی در بیست قدمیست؟ چرا اینقدر مارپیچی، وقتی جمله‌ی صاف و صادق هست؟

نمی‌دانم واقعا. دلتنگ صمیمیت ِ با اطمینان‌ام. مگر برای شکاک بیمار ولی اصلا جایی هست.؟ :)


I was drowning in the ocean and then you came around. I saw you from under the water. I wanted to reach you and I did and then, we kissed. It happened again and again.and everytime the water became red, more and more.

You and your red lips, your hair and the way you smile, was a legend I couldn’t believe! I was drugged and I was dying. maybe you were drowning me! 

Then you start spinning around me. I was confused, hypnotized. you were still smiling! The voice in my head were saying: I know I’m not the center of the universe but ypu keep spinning around me just the same.!” And I could also hear you calling me baby”. 

and then, you smiled again and saved me from drowning! You were with me in the water then. It was a legend and the water was completely violet. A world full of love, just us together.

I’m strong enough to believe in love. 

پست اینستاگرامی که وبلاگی شد.

همان بعدازظهر.


+از رو کارنامه میبینی چه رنگیه، بعد همون رنگی میکنی و خودتم میسنجی. در واقع کارنامه راهنماته. آبی ینی خیلی خوب، سبز خوب زرد ضعیف و قرمز خیلی ضعیف.

شب در خانه کارنامه را دانلود کرده و مشاهده میکند.

عه اینا که همش ابیه پنج تا سبزم اون وسط هست! یقین اشتباه زده!

به پشتیبان خود زنگ میزند!

+الو؟ سلام خانوم ببخشید مزاحم شدم (و انواع تعارف!!) ! میگم اینا اشتباه نیست؟ همش ابیه چار پنج تا سبزم داره! 

- نه! من که بهت گفتم تو خیلی خوبی باور نمیکردی الان با چشم خودت داری میبینی!

من: :|||

- حالا میتونی خودتم بسنجی و ببینی شاید یادت رفته و اینا.

باقی تعارفات و خدافظی!

من: مامااااااان یه چیز خیلی عجیب! (کلی توضیح دادم ک من ازمونامم چندان خوب ندادم و اینه موضوع!)

مامانم: خب تو جزو دانش اموزای خوبی دیگه شاسکول فک کردی خیلی بدی مثلا؟

من: حالا اینقدرم انتظار خفن بودن ندارم دیگه!

سپس هیچکدام از مباحت را برای خویش ابی نکرده واکثرا به زرد اکتفا میکند. :/

سپس میگه نکنه خر شی کلی وقت سر کتاب از دست بدی :/

سپس میمیرد.

مثن فرض کن یکم تیر بشه. دیگه جرم نیستم. تبدیل به نور و انرژی شدم، زمان هم برام نمیگذره. :| ولی یهو روز کنکور میشه :|

چقد خوبه ادم نگران دری وری گفتن نباشه ^_^


ادم باید کلی چیز میز از گیاها یاد بگیره. امروز بعدازظهر وقتی از خواب بیدار شدم رفتم تو حیاط و احساس کردم کلی اکسیژن بهم رسیده! بعد خاله رو صدا زدم گفتم بیا نفس بکش!! بعد رفتیم ته حیاط، ته ته تهش، کمتر کسی میره. کلی گل رز. من هیچوقت دقت نکرده بودم، اما یه سری شاخه‌های جدید درومده بودن، از تو خاک، یعنی از ریشه، شاخه‌های جدید قوی تر و محکم تر و کلفت تر، با رنگ‌ تروتازه‌تر، با برگای بزرگ‌تر و سرزنده‌تر! من چی؟ اگه منو از تو گلدونم دربیارن بذارنم یه جای بزرگ و جدید چی؟ میتونم اصلا؟ اینقدر عرضه دارم؟ یا خشک میشم میرم پی‌کارم؟ اصلا کلی ذوق کردم! بعد رفتم بالا، تو یکی از گلدونا یه برگای کوچولوی سبزی علاوه بر خود گله بود! من هی فک کردم علفه! من ضد علف نیستم، از برگای یه سریشون خوشم میاد. از برگای کوچولوی شفاف اینم خوشم اومد که زیر برگ خشکه ها دفن شده بود. خواستم برگ خشکه‌ها رو بردارم دیدم گیر کرده، نمیاد! گفتم نه من باید نجاتش بدم این گلو! :| بعد کشیدمش و بعد صدای جررررت! ریشه‌شم درومد! اون برگ‌ خشکا مال خودش بود!!! یه بخشی‌ش رفته بود تو خاک و درومده بود و سبز شده بود.! من چی؟ اگه یه بخش کوچیکی از من بمونه چی؟ اگه گل خشک شده‌ی من بیوفته چی؟ رشد میکنه؟ دوباره زنده میشم؟ شاداب میشم؟ میتونم از هیچ خودمو بسازم.؟ 

لعنت به من که اینقدر زود ناامید میشم گاهی وقتا :) 

Use your human brain and nature to get higher bot to fall!!


یه بیت شعر هست که تو یکی از کنکور عمومیای دور دنیا نوشته، برای دروس تخصصیه و اینطور که پیداست رشته های انسانی تو کتاباشون دارنش ولی خب برای من جدید بود، میگه که:

"با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی/ شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها!" 

و این خیلی به دل من نشست واقعا! چند روز بیشتر نگذشته ولی مصراع دومی هی تو ذهن من میچرخه. امروز داشتم فکرمیکردم شاید باید ساده تر گرفت،‌ نباید این همه استدلال کرد، نباید این همه قضیه رو پیچیده کرد. من با اون همه تلاشم و خودمو مجبور کردن و بقیه رو نصیحت کردن‌(!) هنوز یاد نگرفتم خودم که همه چیزا رو نباید وارد زندگی کرد. گاهی وقتا یادم میره قاطی نکنم روانشناسی و فسلفه و زهرمار و علم رو با معاشرتام و روابطم. 

کمی بهتر است. :)

#مودی‌لعنتی!


)):

سرم دردگرفت. بعد هوا را تاریک کردم و خوابیدم. بعد درد سرایت کرد و سرازیر شد به کنار استخوان فکم، نزدیک گوشم. بعد ریخت پایین تر وسط گردنم، جایی که همیشه استرسم احساس میشود و قلبم آنجا میزند! بعد میخواستم همه چیزهایی که خورده ام را بالا بیاورم تا این شکمم صاف صاف شود. بعد که همه چیز ریخت بیرون باز هم بریزم بیرون. مری ام را و معده ام را. و آن هنگام که معده ام بیرون می آید پاره شود این گل و گردن و گلو و بخراشد که دیگر باشد ادایش را درنیاورد. و بعد ادامه اش را بگیرند بکشند بیرون و هی بکشند و این روده های دراز تمام نشوند. آنقدر بکشند که پوست و استخوان بماند و رگ ها. بعد من بمانم و من و من و بعد باران ببارد و بروم در زمین و بیرون نیایم و رگ هایم ریشه شوند و بعد برویم و همانی شوم که میخواستم؛ گیاه. بعد برویم و برویم و برویم و بزرگ شوم و سایه بیندازم و جوانی شاید تکیه زد برم و نیشخند زنم بر او که من بار امانت نتوانستم بکشم، ولی میدانم چه میگویی، همدردیم.

دوش به خاله گفتم یک هفته وقت دارم بمیرم پیش از اینکه زندگی بگوید این همه سال خوشی گذشت و قرار است وارد فاز جدیدی از من شوی!! من بیکار نبودم و وزن اضافه کردم و بنشیند رویم که لهم کند. ولی متاسفانه طوری له نمیکند که درخت شوم :( 

اینقدم حرصم ندید ): همتونو میگما، یکی دوتام نیسین ):


.

دلم خرده خرده شده بود. پی امش دادم:‌ برایم داستان میخوانی؟ 

میخواستم کمی بیشتر داشته باشمش. میخواستم به یاد بیاورم چگونگی تلفظ کلماتش را.

اما وی طبق معمول همیشگی اش بود. بی خبر از حال من و تماما راحت طلبی و خود دوستی.

نخواند حتی جمله ای را!

من پناه بردم بر پشت بام و رفتم در جای امن همیشگی ام ، خیالم. 

و یعنی مثلا که بیاید پشت در ناز کشد و زنگ زند و من برندارم و.

اما او؟ من؟ خیال خام :)


قهوه دونیمون نیییییست :/

پی اس: اقا من از همین تابستون میرم دنبال پول دراوردن. اگه نرفتم و در راستاش اقدامی نکردم شیم ان می. 

+ دیگه دیدنش دیوونم نمیکنه. دیگه اونطوری نمیبینمش. دیگه زیبا نیست. maybe I was too afraid to lose love and now I did. all sad poems are over؟ :(( نخواستم :( اذیت شدن بهتره یا این؟ بیخیال بابا.


پدر بزرگ وی: اینا چی بود گذاشتی تو ماشین؟

وی: کتابام.

پدربزرگ وی: واسه چی؟

وی: میخوام برم.

- چرا؟

+ چون درس نمیخونم!

- میخوای بخونی بخون میخوای نخونی نخون!

صبح! 

-میری بری؟

+اره.

- واسه چی؟

+ میخوام تنوع باشه!

- خب اینجام تنوعه دیگه! یکم برو بالا یکم بیا پائین یکم برو سوئیت سمت راستی یکم برو تو جپی! خودش تنوعه!

مادربزرگ وی در حال سو استفاده از علاقه شدید وی به مرغ به همراه فلفل دلمه ای و بوی ان و واااای لعنتی!! : میخوای حالا ظهر بمون مرغارو بخور بعد برو!

و وی, ترک گفت آن جهان شیرین را تا دوماه و ده روز دیگر شاید.!

پشتیبان وی بعد از اینکه فهمید دوباره نقل مکان کرده تا شاید درس بخواند: از دست تو! کی بشه این کنکور رو بدی یه نفس راحت بکشی! 

حالا مسخرم میکرد یا واقعی میگفت چوم :دی


Me seeing her stories now: oh how fuckin ugly you are!! 

How could I see you like this? Just don’t know!

مساله اینه که از دریمر بودن درومدم. رفتم تو توهم. زندگی در توهم. درحباب، ترکید و دوباره، اند ایم توتولی (توتالی؟) فاکدآپ. بدنم داره مخدر ترشح میکنه و بیشتر از اون توهم زا. توهم تو. فقط تو، همش تو! کاش محرک ترشح میکرد! 


بعضی وقتا نگای جلدش میکنم, نگای حال خودم. بعد میگم خب خوبه بخونمش. مطمئنم بخونمش تفکرم عوض میشه, حالم بهتر میشه، حتی اگه تکراری باشه. بعد میگم نه. لعنتی تو الان کنکور داری. نمیتونی بخونیش. زمان نداری اصلا. بهتره هرچی مغز داری بذاری ببندی همه اینارو. مگه ندیدی حاضر بود سر هرچی که تو بگی باهات شرط ببنده که اگه همونطوری که برنامه ریزی میکنه برات (روزی نه ساعت فقط!) بخونی رتبت دو رقمی میشه و تو فقط پوکر نگاش میکردی که مسخره بازی درمیاره. و گفت سرهرچی بگی بات شرط میبندم. سر چی ببندیم؟ خندیدم. خندیدم.؟ نخوندم. بعد دوباره نگای حال خودم میکنم. میگم این بار دیگه میتونی. این بار مقاومت میکنی. هوم؟ میدونم. بعد یادم میره! بعضی وقتا با خودم میگم یعنی من ضعیف تر شدم؟ یعنی کنکور منو ضعیف کرده؟ یا احساساتم فرق کرده و من احساسی تر شدم؟ بعد سرکوفت میزنم. دیدی؟ بازم غلط کردی. به خودت پشت کردی. بابا چند بار بهت بگم، خودت فکرکن خودت تصمیم بگیر. بعد میگم نه. آخه درون من مریضه. بعد میرم میگم مامان، من طرحواره رهاشدگی دارم مگه نه؟ میگه نه. نه چسبنده ای و نه اینطوری که منزوی باشی. ببین فلانیو, دوتاشو هست. بعد میگم واقعا چسبنده نیستم؟ ولی. بعد واسه لحظه، فقط خود لحظه، خوشحال میشم. راحت میشم. بعد یه موقایی مث الان، میگم نه بابا. مامانت نمیدونه تو چطوری ای. مگه اون میدونه تو با اونایی که دوستشون داری چطوری حرف میزنی؟ مگه دیده احساسات خرج کردن تورو؟ ولی خب. چتامو که خونده. اونم نه چتای هرکسی. چت شخص مهم! شاید تو زمان خودش مهم ترین شخص زندگی. حالا مگه خرج احساساتم توش بوده؟ نمیدونم. اصلا هیچی، سر کاظم که دیگه دیده! ندیده؟ ولی کاظم طبق معمول فرق نداشت؟ نه خب. نه چسبنده بودم؛ نه نچسبنده! بعد میگم باخودم بابا، ول کن. اصلا کم اهمیت ترین چیز الان اینه که تو چطوری ای. به درک که یه طوری ای. هرکی میخواد بخواد هرکی نمیخواد نخواد. میخوابم، میگم ریست باشه. میخوابم و تازه تو فکر غرق میشم. بعد میگم نه! میخوای بخوابی که ریست شی. به شعله شمع فکرکن. شعله شمع شعله شمع. بعد فکر. نه نه! شعله شمع! فکر فکر فکر. ای بابا. میخواستم به شعله شمع فکر کنما! خب ولش کن. به نوک انگشتام فک میکنم. مامان گفت به بدنت فک کن؛ از نوک انگشتات شروع کن. خب استخوناش که دارن میان و رگها و ماهیچه ها و . فکر. و بعد از یک و نیم ساعت (ساعت یک و نیم نیمه شب است!) خوابم نمیبره. چشمامو باز میکنم. نمیتونم فکرنکنم. دارم دیوونه میشم! پا میشم میرم پی یه کاری و دو و نیم میخوابم. میگم ببین دیگه حق نداری فکرکنی. هرگز. تا اخر وقتی که کنکور بدی! هیچکاری به جز درس خوندن نمیکنی! اصلا اینقدر درس میخونی که ذهنت درگیر چیز دیگه ای نشه! وقتی ذهنت میتونه فکر کنه پس میتونه مساله حل کنه پس ازش استفاده کن! بعد شب میشه. و تمام بعد از ظهر چطوری سپری میشه؟ آهنگای عربی. ویدئوهاشون. هفتاد درصد عاشقانه، خیانت، عاشق شدن، وای من روانیت بودم، تو منو ول کردی رفتی! حبیبی! انا این لاو وید یو. دنس وید می رجا! رینگ مای بززز ;) بعد شب میشه. مامان میخواد بخوابه. بعد من میرم، اشک تو چشام جمع شده، میگم مامان، هیشکی منو دوست نداره. بعد میگه من دوست دارم. میگم خب تو مامانمی!! بعد میگه خب مثلا کی فلانی رو دوست داره؟ یا فلانی رو؟ بعد میگه اصلا مهم نیست به فکر درست باش. خودم میدونم باید به فکر درسم باشم! بش میگم چطوری بخوابم؟ میگه به خودت فکر کن. و تصورشو از ایندم میگه. به حرفای غزال میتفکرم. که قبلا هم مامان بهم گفته بود. که نو مدر وات. که حتا اگه جوزون درس بخونم و با یه چوپون مزدوج شم، چون منم، چون پریسا ام، تو زندگیم موفقم. ولی رویا کلی چیزای لاکچری میچینه. و یهو وسطش باز دوباره من تنها نیستم. 

و باز.

و این دفه ها دیگه دارم به خودم میگم شص روز طاقت بیار، تموم میشه. زودی! 

+ضمیمه! 


خب. میخوام اعتراف کنم من دو ساعت تموم پنج شنبه نشستم و بیلبورد دوهزار و نوزده رو دیدم و اصن منطقی نبود من چنین چیزی رو بخوام رها کنم :دی! منتها همه آهنگا جدید بودن و من شرمنده شدم اصن! ولی اجراها بسیار جذاب بودن! :(( بعد اونام خیلی خوشحال و هپی بودن میرقصیدن مام نشستیم که ماه رمضون شه قایمکی چیز میز بخوریم :/

انی وی، کلا در حال خودکشی با این آهنگم:

halsey: without me

خیلی زیباست! اولش هم بسیار زیباست. 

Found you when your heart was broke
I filled your cup until it overflowed
Took it so far to keep you close 
I was afraid to leave you on your own
I said I’d catch you if you fall
.

tell me how’s it feel sittin’ up there
Feeling so high but too far away to hold me
      You know I’m the one who put you up there


as she walks by the river she calls the last contact to beg for her life to be saved and the singer sings:

میگفتی بی تو هیچم با من بمون همیشه

نباشی من میمیرم. گل بی گلدون نمیشه!

and she remember it all. she crys and thinks by herself that why didn't she just stoped it!? 

یه روز سرد پائیز گلدونتو شکستی!

and she was it. she's been dying and brought back to life, over and over. she's been sacrificing to get to something and she has always whispered with herself: no strings attached! and every time she promises herself that no more self distructions for others. because you're the most important one. alright? but then she can't stop herself from doing it. she is lost and she has lost everyone.

بهار میاد دوباره بازم تورو میارن, مث ِ گل زینتی تو گلخونه میکارن.

بازم به گلدونت میگی با من بمون همیشه؛ میگی که بی تو میمیرم گل بی گلدون نمیشه. چه اشتباهی میکنه, حرفاتو باور میکنه.

what should she do? being alone, trusting no one, being just on her own, or can she find a way to be with others? can she even find the person? 

maybe she should stop.

and. all over again! 

پیوست

p.s.: it's just me writing feelings and putting them in a story. NO STRINGS ATTACHED! 

نظرارو بستم، بعد یکی یکی برا هر پست باز میکنم میگم شاید یکی نظری داش خاس نظر بده. :| خوددرگیری مضمن. :/


خلاصه که احتمالا تا کنکور روزی یکبار برا خودم تجویزش میکنم :|

 
 


پسر دقت کردی چقدر خودم و نوشته هام و همه چیز مسخره و آبکی شده؟ دیروز از خودم خجالت کشیدم و شرمنده گشتم!
+ عاشق اون تیکه ش شدم که میگه حالا بیا اینم شمارمه هر وقت ووری شدی یه زنگ بزن شادت کنم :))))


چقدر فضای توییتر مسخره و بی مصرفه. حتی یه بارم تو زندگیم ازش خوشم نیومده! از همون راهنمایی که با کلی اسکل بودن و اینکه دوستانی که داشتن(!) میگفتن خیلی باحاله و این حرفا، من خوشم نمیومده و همچنان هم نمیاد. اصلا چه سودی داره؟ خیلی عبثه! تازه مدل حرف زدن همه هم یه جوره، و زاره. این حجم از مخالفتمو برای بقیه سوشال مدیاها نیز دارم به جز اینکه بعضیاشون برای زندگی روزمره لازمن و بعضیاشون میشه برای یادگیری استفاده بشه، و یا حداقل فضای بهتری دارن! ترسم ازینه که بعد کنکور دوباره تبدیل به یه معتاد داغان شم!! و واسه همین یه طورایی اصلا دیگه دلم گوشیمو نمیخواد. و اعصاب خوردیاش! و حتی لب تابمو. و حتی اون حجم‌ از فیلم دیدنو. ولی مساله اینه که میترسم، چون دوباره برمیگردم. چون انگاری آدم ابلهه. انگار اولش خوبه. دقیقا مثه اعتیاده. همه ری‌اکشنایی که ما از فضای مجازی میگیریم همون هورمونی رو ترشح میکنن که مصرف مواد میکنه. ما یه جامعه معتادیم که همش دنبال یه آمار بالاتر میگردیم! اه. هرچی بزرگتر میشی انگار همه چیز بیشتر تبدیل به یه خطر میشه! شاید اگه زیاد کتاب بخونی درگیرش شی و نتونی خودت باشی، اتفاقی که بعضی وقتا برای خود من میوفته و با خوندن هرکتابی که یکم فلسفی باشه، با اینکه کلی کیف میکنم ولی همزمان به فنا میرم. تمام اون احساس عبث بودنه بهم سرازیر میشه! دیگه نمیتونم خودم باشم. اصلا مساله بزرگ چند ساله که همینه! هر چی بیشتر فیلم میبینم بیشتر به این نتیجه میرسم! که بعضا یادم میره. ولی بیخیال دیگه، افسوس خوردنش بسه. من همینیم که الان شدم. پس چرا سعی کنم دوباره تغییرش بدم؟ بهتره باهاش راحت باشم. 

بیخیال. بعدا به همش فکر میکنیم و براش تصمیم میگیریم!


یه ریلیشن شیپ رو فقط احساس غریبگی میتونه داغان کنه. 

یا حالا فرندشیپ!

(عصن درحدی که احساس میکنم بقیه مشکلاتم برگرفته ازونه. عصن خیلی جالب :|)

الان من تو همون نقطه ایم که خداپرستان و این حرفها(ببینین، بحث پیچیده نشه. من فقط میگم نمیدونم هست یا نه. بودنشم خیلی خوبه، فقط احساس ضعیف بودن میده. میدونی، یعنی وقتی یه اتفاقی میوفته و تو توان روبه روییشو نداری به یه نیروی برتر خودتو متصل میکنی که معلوم نیست وجود داره یا نه و ممکنه فقط یه حسی درون تو باشه. همونطوری که این حسه به بقیه ی آدما هم پاسخگوست. با هرداستانی!) میگن مثلا اینطوری شد چیکار میکنن؟ مثلا از خدا کمک نمیخوان از کی میخوان؟ اتفاقا یه پست منو یاد این قضیه انداخت. و من چقدر به یه نیروی برتر که همه چیزو بندازم رو دوشش نیاز دارم و نمیتونم با این قضیه کنار بیام. 

جالبیش اینجاست که دارمم جون میدم. به معنای واقعی. و میدونم چطوریه. میدونم وقتی میگی خدا هست چقدر سریع تر میتونی بگذری. چقدر راحتی. ولی نمیتونم. عصن یه وضعیت داغانیه الان. اینقدر ازین جمله بدم میادا، ولی واقعا با هیچکسم میل سخنم نیست حتی. :( از بزرگترین شادیامم اینه که بالاخره میرم یه روزی یونی و بعد از شیش سال لعنتی آدم جدید میبینم. واقعا بزرگترینشون درحال حاضر در نظرم اینه. خب آخه چرا همچینم من؟ چرا آدم نمیشم؟ چرا نمیفهمم؟ اه -.- 

ببین! یکی از فالوعرام هست اسمش سیماست. بعد نه تنها زیبا و چشم رنگیه و لاغرم نیست که باربی باشه اما خوش اندام و توپره، بلکه زیبا هم عکس میگیره و مهم تر از همه یه بار یکی از پستاشو ری پست کرده بودن تو یکی از معرفی کتابا. اینطور پیداش کردم خلاصه. بعد اول تبریز بود و بعدشم رفت ترکیه و الانم دانمارکه. من فک میکردم مسافرته ولی دیگه مثلا خیلی وقته و اینا. حالا دیروز که پی ام سی آهنگ نذاشته بود مثلن، مثلن. ینی دقیقن مثلن! بعد اینا تو خیابوناشون کارناوال بوده. ینی نمیدونم دیگه. خلاصه که بسیور جالب. عصن وقتی داشتم استوریشو میدیدم به این فکرمیکردم که ببین الان دوستاش میبینن میگن این فلانی بود که بهمانه ها! 

منم نشستم دری وری مینویسم. شرم بر تو. تاره دیشبم تصمیم گرفتم دیگه هیجا نرم! بیکاز پشتیبانم دیگه عصن بسیور صمیمی شد و اسم خودشو قسم خورد. تازه اونم اسم کوچیک. انگار دخترخالشم! :| 

عصن این خط این نشون. من دیگه هیجا نمیام. من که میدونم میتونم!

لتس گو!

تازه اینقدم راحتم. حرصم ندارم. عین خرس :))))


امروز رفتیم برای دوستم فریم ببینیم. که یکی دیگم دنبالمون بود و من هیچوقت باهاش کنار نیومدم. البته الان بعد از مدت ها باهم خوب شدیم و قبلا از هم واقعا متنفر بودیم، ولی این دال بر این نمیشه که بگم من باهاش کنار اومدم. احساسات من به شدت پایدارن و مدت زیادی میمونن! مگر اینکه اتفاقی بیوفته که عقلم قالب بشه یا خلاف باورهایی که دارم ثابت بشه. (نمیدونم خوبه یا نه. واقعا نمیدونم!) من نظر نمیدادم. شاید اگه خودمون دوتایی بودیم شلوغ میکردم و حرف میزدم ولی وقتی شخص ثالثه هم هست باعث میشه من راحت نباشم. ولی میدونی چیه؟ من هیچوقت بروز نمیدم. الان که نشسته بودم روی مبل داشتم فکرمیکردم که صبح که رفتم حوزه، یکی از بچه ها فقط، یعنی فقط یکیشون بود که میدونست من چطوری بودم و فقط وقتی داشتم حرف میزدم نگام میکرد لبخند میزد. حالا نمیدونم میدونست من هنوز مث دیشبمم و الان تظاهر میکنم یا فکر میکرد خوب شدم، ولی ازین تظاهره خوشم میاد و نمیدونم چرا. یعنی به نظرم خب همه که نباید بدونن؟ و چقدر ما دور میزنیم همه چیزو که مسیر مستقیم رو نریم. آیا این آزار رسانندست؟ نمیدونم. یعنی خب به منی که اینطوریم هست، اما کلا به اطراف و اطرافیان نمیدونم. شاید هست، شایدم نیست. میدونی الان دارم فکرمیکنم خوبیش اینه که من فهمیدم که خیلی از چیزا تقصیر منه، و سرش بحث نمیکنم و قبولش میکنم و روش فکرمیکنم. دفعه قبلی که یکی بهم گفت تو نمیخوای آدمارو اونطوری که هستن قبول کنی، خیلی فکرکردم. راجب اینکه آیا من سعی میکنم آدمارو تغییر بدم یا نه و یا اینکه شاید مجبورشون میکنم به کاری. بعد خب شایدم میخوام یه چیزی ازشون بگیرم که نمیگیرم. نمیدونم. تهش به نتیجه ای نرسیدم. شاید چون میترسم با واقعیت روبه رو بشم. واقعیت اینکه من یه هیولام. واقعیت ترسناک دوم اینه که من فکرمیکنم همه چیز قابل پیش بینیه. البته شایدم نیست و شاید چون من اون افعال رو فاعل میشم گمان میکنم بقیه متوجه قصد و غرض و اتفاقی که افتاده میشن. من خودم نمیتونم متوجه احساساتم و شرایطم بشم و با توجه به افعالی که انجام میدم و نمیدم و حسایی که بعدشون دارم حدس میزنم که ممکنه این حسم نشات گرفته از چی باشه. چون بیشمارن وقتایی که من خیلی ناراحتم اما حتی نمیتونم بگمش. بعد ملت فکرمیکنن نمیخوام بگم. اینم یه خصوصیت درونگرایانه ی مسخرست یعنی؟ نمیدونم. داشتم میگفتم. مثلا دیشب داشتم فکرمیکردم دورانی که من با یکی صمیمیم و راحتم و همه این حرفا رو به شخص میزنم، دورانیه که وبلاگ کمتر پست میذارم. پس میتونیم الان نتیجه بگیریم که من این حرفارو به هیچکودوم از نزدیکانم نمیتونم بزنم؟ شایدم چون باید براشون واضح توضیح بدم و ازین کار امتناع میکنم. میدونی، من خیلی میترسم ازینکه حرفای یکی رو به کس دیگه ای بزنم. مدت زیادیه که قبل از اینکه حرفی رو بزنم فکرمیکنم میبینم آیا میخوام این شخص همچین چیزی رو بدونه یا نه. بهتر شده، ولی نه خب خیلی! چون من قبلا روابطم خیلی محدودتر بود و الان خیلی گسترده تر شده. نمیخوام بگم دارم برونگرا میشم. به قول یه خانوم روانشناسی، ارتباطات جمعی فقط "ابزار" یه برونگراست و دال بر چیزی نیست. من هنوزم انرژیمو از درونم میگیرم. واسه همین وقتی میرم مهمونی و تو شلوغی خسته و کلافه میشم. ولی وقتی آدما میان تو اون دایره ی درونیم، میشن بخشی از خودم. ناراحتیشون منو از ناراحتیای خودم ناراحت تر میکنه. چون من به خودم و دنیای خودم زخم زدم، پارش کردم تا بتونم یکی رو توش راه بدم. شایدم بخیه زدم اون آدمو به خودم. حالا نمیتونم بخشی تو وجودم داشته باشم که حس ناامنی بهم بده. نمیتونمم جداش کنم. نمیخوام. کلا ماها در برابر تغییر مقاومت میکنیم، نه؟ جالبه. داشتم میگفتم. خیلی قبل تر. راجب اینکه از ظواهر پی به باطنم میبرم. شمام میفهمین؟ البته که نه. من خیلی راجب خودم فکرمیکنم و قطعا کسی این همه وقت نداره که بخواد اینقدر تحلیل کنه. مثل من. اما پس چرا این جمله کافی نیست؟ نمیدونم. فضای غمناکیه و داره منو خسته میکنه. البته نه خیلی. چرا، حقیقت اینه که خیلی. حقیقت اینه که من حسودتر شدم. حقیقت اینه که کور تر شدم، و حقیقت اینه که من همه ی الگوهایی که برای دوباره به این مرحله برنگشتن رو ساختم فراموش کردم. و اینا وحشتناکن و منو از خودم میترسونن. یکی از بیماری های درونگرا گونه خود مشکل پنداریه. چون من یه دورانی همچین شخصی نزدیکم بود، کاملا درک میکنم که چقدر میتونه مزخرف باشه، و خیلی، خیلی، خیلی سعی میکنم مثل اون نشم. تمام تلاشم اینه که مثل درونگراهایی که ازشون بدم میومده نشم. ولی خیلی سخته. فکرمیکنم خیلی نادانم. چون یه سری چارچوب ِ سخت مسخره ای ساختم درحالی که نمیدونم چی درسته و چی غلط و خودمو زندان کردم. حالا یه تناقض بوجود اومد. دیدین؟ "مشکل از منه" و "نمیخوام خود مشکل پندار باشم". 

کاش تموم میشد!

دقت کردی وقتی یه عالمه چیز میز هست تا وقتی اونی که میخوای نباشه، هیچکودومو نمیتونی ببینی؟ 

ur lack of existance is truely pure pain. 

پ.ن: یه مدتم برگردیم به این قالب. به یاد روزایی که عکس زیاد میگرفتم. دورانی که عکس هدرو گرفتم. وب قبلی!


.

1- گس وات؟ من قبل از تابستون همه چیز میزای هنرگونه رو من جمله مقواهای نازم و مداد رنگی و ماژیک و ابرنگ و زهرمار رو و ازین کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان رو گم و گور کردم از دست خودم که نرم بشینم پا رنگ بازی! خاب؟ و نرفتمم. حالا اتفاقی که برای این شخص شخیص هنر دوست افتاد چیه؟؟ او دید که حالا که نمیتونه نقاشی بکشه، پس باید رنگارو بکشونه جایی که هست! تو درساش. بنابراین وی مقادیر زیادی روان نویس و روان نویس نوک نمدی خرید و پس از آن به خودش قول داد که دیگه ازین ابزارهای دوست داشتنی نخره! البته همچنان میرم میبینم و میگم ببین! این رنگو نداری. این مارکو نداری. بعد میگم نه. نباید بخری. هی سعی میکنم نخرم -.- بعد تمام خلاصه نویسی های وی شامل تمام رنگهای مورد تصورتون میشه. حتی زرد! (من به طور وافری تو نقاشیا و نوشته ها عاشق رنگ زردم! اصلا به نظرم اگه زرد نباشه تو اون اثر روح نیست! (دقت کنید واقعا نیست!)) بعد علاوه بر خلاصه ها، تا مدت مدیدی علامتای کنار تستامم با رنگای قرمز و سبز و زرد و نارنجی میزدم. حالا فرقی نداشت هایلایت باشه یا روانویس :/ بعد الانم که کنکورامو تحلیل میکنم، هر درسی رو با سه رنگ متضاد تحلیل میکنم. کلا خیلی خوش میگذره! ^__^ باقی چیزارو هم دوستان دیدن. مثلا دور کاغذایی که دبیر برای نکات میده رو با مداد رنگی و خط کش رنگ میکنم. نه اینکه رنگ کنما، کادر میکشم. که رنگی باشه. :/ حالا اینارو گفتم که بعدشم بگم سه نفر از بچه های هنرستانی شهرمونو فالو میکنم، که دوتاشون رشتشون نقاشیه. ببین، خیلی بهشون خوش میگذره :( البته این بدین معنا نیست که تو مدرسمون یا کلاسمون به من خوش نمیگذره و کلا خیلی ناراحتم که داریم از هم جدا میشیم. چون هیچکس نمیتونست در برابر کلاس ما مقاومت کنه و از نظر درسی هم بیشتر وقتا تو منطقه اول بودیم. مگه اینکه پسرا بهتر میشدن. که نمیشدن. ولی اینکه هنر باشه فرق داره. من آرزوم بود برم مدرسه و ژوژومان باشه. که آبستره باشه. که نقاشی بکشم. چیزایی رو یادبگیرم که حالا نمیدونم باید کجا یادشون بگیرم. منبعش چیه؟ کلاس نیست برای این کارا. هست؟ نیست. که سبکای هنر رو بدونم، تاریخ هنر رو بدونم، بتونم تشخیص بدم چیو کی کشیده و حالات روحیش چطوری بوده وقتی میکشیده و توش چی نهان شده. من عاشق این کارام. اینقدر پشیمونم که نمیدونی. دلم میخواد الان برم دهم باشم، و از اول برم دبیرستان و سه سال هنرستانی باشم. البته معنی همه اینا نیست که من گیوآپ شدم و احتمالا در اون موارد مطالعه خواهم داشت و بازم نقاشی میکشم. ولی مساله از دست دادن چیزیه که بود. ولی بازم بگم که من از انتخابم راضیم. توش استعداد دارم و این نبوده که اذیت شم. :( (کلا دربرابر اینکه قبول کنم اشتباه کردم ممانعت می ورزم!)

2- یکی از فامیلامون ک کاناداست (و ی دختر داره ک من و وی بسیار دوست بودیم و وقتی من هفت هشت سالم بود میخاسم باش ازدواج کنم و مامانم گفت آمریکا میشه و اون موقع هدف زندگی من رفتن به آمریکا برای ازدواج کردن باهاش بود (شاید یه روزی برسه ک بنویسم اون خانواده و لینک کنم به یه پستی. هیچوقت یادم نمیمونه چیو گفتم چیو ن)) بعد حالا همون دختر استوری گذاشته بود و این حرفا، من ریپ کردم، بعد جوابمو مخفف داد. پسر. کلی فک کردم که چی میتونه باشه! نتیجه ای نگرفتم. بعد دیگ سعی کردم خودم باشم و گفتم من اینارو نمیدونم این چیه؟ خب؟ ولی کلا احساس میکنم به گونه ای درحال شوعافه. درحالی که اصن همچین آدمی نیست. اینقدر آدم مناسب و بافرهنگی بود. حتی تا دو سال پیش. خارج با ملت چه ها میکنه! شایدم من عقده ایم :/ ولی چن وقت پیش پرام بود. اون استوری پرام میذاره، وقتی من باید روزی ساعتها بشینم درس بخونم. (البته فراموش نکنیم که مجبوره یه جزوه کلفت به انگلیسی زیست بخونه که خودش یه بدبختی عظیمه. :///)

3- قضیه آمار چیه؟ الان امروز تا الان بیش از صد نفر بازدید کردن؟ چیشده؟ چی داره روی میده؟!!

4- آقا من تصمیمی که قبلا میخاستم بگیرم رو گرفتم و الان بسیار خشنودم. البته از عواقبش میترسم و خب دلیلی که قبلا عملیش نکرده بودم همین بود. ولی به دلیل اذیت شدن زیاد و به دلیل اینکه یه تئوری دادم گفتم سری چیزایی هستن که از دستشون دادیم ولی نمیدونیم، گفتم به درک. دلیل سومم این بود که الان کنکوره و مهمه و اتفاق خاصی نمیوفته. هوم؟

5- بعد از تلاش های فراوان دو کیلو کم کردم! ولی سرعتش زیاد بود. یهویی شد. فک میکنم احساساتمم توش دخیل بوده. یادم اومد اخرین باری که من در برابر خوردن ممانعت میکردم وقتی بود که یکی که هی بهم ابراز علاقه میکرد و عکسای عاشقانه میفرستاد، راه ارتباطیشو قطع کرد و من تا یک هفته نمیتونستم غذا بخورم. خیلی مسخرست البته! من اصلا احساسی به اون آدم نداشتم نمیدونم چرا اینطوری شد! ولی خب. (احساسات=حرص خوردن ازینکه چرا اینقدر پا میشم میرم یه چیزی میخورم و بهتره همین جا سر جام بشینم. و چیزهای دیگر :دی)


.

حالا بالاخره بعد از مدت ها احساس میکنم حق دارم به خودم بگم حق تو بیشتر از اینا بود.

بعد از اینکه همه اینطورین، خودتم میخوای با خودت همین باشی؟

کامان!

+ من رسما درحال زندگی کردن در گذشتم. همش فک میکنم به گذشته. انگار هرچی داشتم حالا دیگ از دستم رفته! آزار دهندست. :(

+ استی استرانگ پاک نشد. گفتم بدونی :) عوضی :| به محض اینکه بیان ایمیلو فرستاد آدرس رو سیو میکنم دیگه، فقط دعا کن تا اون موقع یکی ازین تبلیغی مسخره ها برش ندارن. 


.

نمیدونم اسمش چیه. ولی من تو همه چیز دنبال خودم میگردم. فکر نمیکنم همه اینطور باشن. چون اگه بودن، اسمش میشد آدم بودن. نه؟ خودمو تو

این پست میبینم. یکم اتفاق وحشتناکیه. چون انگار من دنبال خودم میگردم. من گم شدم. شدم؟ بعد کلی آدم پیدا میشن که از وجنات مختلف کپی همیم. ولی آدمایی که مشابهمن و پیدا میشن هیچوقت مثه هم نیستن. نمیدونم چرا، ولی احساس میکنم غمگینه. فکرکنم یکی از دلایلی که نمیتونم کتابای روانشناسی بخونم الان همینه. چون من خودمو تو اونا سعی میکنم پیدا کنم و همیشه مواردی هست که مشابهشون باشی. نمیدونم چرا همیشه فکر میکنم من یه مریضم. چرا همیشه منتظرم یکی منو نجات بده، درحالی که همه ی درارو به روش بستم؟ نمیتونمم منطقی فکر کنم. بعضی وقتا که این کارو میکردم از خودم میپرسیدم الان میخوای چیکار کنه که راضی بشی؟ جوابی نبود. از دست خودم خسته شدم. شرم آوره. توش موندم که چطور بقیه خسته نمیشن؟ فک کنم شدن. ولی خب بودن هم که نشدن. چطوری؟ نمیدونم. تازه از یه طرف میدونم نباید به اینا فک کنم. اخه من به هرچی فکرمیکنم اتفاق میوفته. چیز وحشتناکیه واسه یه آدمی که همیشه منتظره بدترین اتفاق بیوفته. مث اینکه از از دست دادن کسی میترسی، شاید از دستش دادی یا شایدم قراره بدی. سعی میکنم اهمیت ندم. ولی این فقط ظاهره. نمیشه یکم آسون تر گرفت؟ بلد نیستم. 

قرار بود رو یه سری چیزا فکر کنم. ولی نتونستم. و نمیدونم چرا. به طرز وحشتناکی زندگی سخت تر شده، و من همش پی غصه خوردن کاراییم که نباید میکردم. نباید باشم. ولی هستم. دوازده ساعت برای من به مسخره ترین حالت ممکن میگذره. ینی حتا درسم نمیخونم. حتی یه کتاب معمولیم نمیتونم بخونم. ذهنم همش این ور اون وره. بعضی وقتام تو یادم میای. بعد میگم شاید اگه تو بودی این یک ماه فرق میکرد. ولی مسخرست. خوبه که نیستی. که گم و گور کردی خودتو و خوبه که نمیتونی باشی. چون اگه بودی دوباره تو ضعیف ترین حالتم آویزونت بودم. یه شکست دیگه. واسه هزارمین بار. مگه همش جز این بود؟ 

یه پستی خوندم امروز. اینستا. نوشته بود که: تنهایی یعنی ساعت نشون بده وقت خوابیدن نیست، تو خوابت نیاد اما بخوابی، که زمان رو بکشی، تا ساعت ها بگذرن. اون روز یعنی تو مردی. نمیدونم مال چیه و کجاست. ولی تو اینم خودمو میبینم. چون کاریه که من میکنم. من وقتی از امتحانم برمیگردم درس نمیخونم. یکم ول میگردم، بعد یازده میشه. یازده تا یک میخوابم. درحالی که شاید فقط چشمام بستس و از بس خوابیدم خوابم نمیبره. بعد ظهر پامیشم، ناهار میخورم، دوباره میخوابم. دیروز خیلی جالب بود. وقتی بیدار شدم، میخواستم پاشم، نتونستم. انگار عصبام کار نمیکردن. دستم سنگین بود. حس وحشتناکی بود خلاصه. فلج شدنم همینطوریه شاید. چقد بد! خب. اون جمله هه یعنی من مردم الان؟ اینو نمیدونم. ولی اینقدر از زندگی خسته شدم که بدم نمیاد بمیرمم. اصلا دلیل و آرزویی نیست که بخوام به خاطرش زنده باشم. دیدی میگه همه چیزارو دیدم، بو کشیدم، خوندم، چشیدم و این حرفا؟ همین احساسو دارم. نه اینکه دلم چیزایی که قبلا دوست داشتم و بقیه هم دوست دارن رو نخواد، اما خب. تعلقات مادی ندارم :)))) مسخرست. من تازه هیژده سالمه. میتونستم یه احمق خوشحال باشم. چرا نیستم؟ 

امروز به مامانم گفتم مامان، من دلم میخواد برم کافه. گفت باشه بریم. گفتم نه با یه آدم جدید؛ تو رو که همش میبینم! گفت خب کی میاد الان بات؟ همه کنکور دارن. دارن میخونن. دیدم راست میگه. این وسط من عین احمقام. بندال! نمیدونم چرا نمیکشم بیرون آخه؟ اه. 

صبح میشه این شب؟

میترسم از خوب نشدنم بعد از کنکور. خیلی. از اینکه همه چیز اینطوری که الان هست بمونه. 

مشکل میدونی چیه؟ اینکه من از مدت ها پیش گریه کردن یادم رفته. همش تقصیر توعه! میگفتی گریه نکن! دیگه کسی نمیگه. ولی آثارش مونده. کی دیگه میگه من شبا خوب بخوابم؟ هیشکی. کی وقتی سه چهار روز نیستم شصت الی صد تا پیامم میده؟ هیشکی. کی ازم قول میده مراقب خودم باشم؟ خوشحال باشم؟ کی دعوام میکنه تا با خودم درست رفتار کنم و خوب حرف بزنم؟ هیشکی. 

آدم همیشه به چیزایی که نداره فکر میکنه؟ یا من حق دارم الان دلم بخواد یکی محکم بغلم کنه؟(به جز بعضیا! مخصوصا اونا ک هر روز صب بغلم میکنن و به آدم میچسبن و "حموم نمیرن"!!)

سعی کردم دیگه چیزی رو ضعیف بودن نبینم. دیروز بود جمله ی بالا رو پاک میکردم. واسه همین تئوری. اما از تئوریا خستم. از چارچوبا. همشون. مگه خودم نبودم میگفتم چارچوبا و اعتقادا آدمارو محدود میکنن؟ حالا خودم گیر دامشون افتادم. مگه چی مهمه؟ هیچی. (ولی این یه دروغه :) من احساس میکنم خیلی وقتا خودمونو با خیلی چیزا گول میزنیم! خفه شو دیگه! نمیخوام نظراتتو بشنوم!)


.

نمیدونم اسمش چیه. ولی من تو همه چیز دنبال خودم میگردم. فکر نمیکنم همه اینطور باشن. چون اگه بودن، اسمش میشد آدم بودن. نه؟ خودمو تو

این پست میبینم. یکم اتفاق وحشتناکیه. چون انگار من دنبال خودم میگردم. من گم شدم. شدم؟ بعد کلی آدم پیدا میشن که از وجنات مختلف کپی همیم. ولی آدمایی که مشابهمن و پیدا میشن هیچوقت مثه هم نیستن. نمیدونم چرا، ولی احساس میکنم غمگینه. فکرکنم یکی از دلایلی که نمیتونم کتابای روانشناسی بخونم الان همینه. چون من خودمو تو اونا سعی میکنم پیدا کنم و همیشه مواردی هست که مشابهشون باشی. نمیدونم چرا همیشه فکر میکنم من یه مریضم. چرا همیشه منتظرم یکی منو نجات بده، درحالی که همه ی درارو به روش بستم؟ نمیتونمم منطقی فکر کنم. بعضی وقتا که این کارو میکردم از خودم میپرسیدم الان میخوای چیکار کنه که راضی بشی؟ جوابی نبود. از دست خودم خسته شدم. شرم آوره. توش موندم که چطور بقیه خسته نمیشن؟ فک کنم شدن. ولی خب بودن هم که نشدن. چطوری؟ نمیدونم. تازه از یه طرف میدونم نباید به اینا فک کنم. اخه من به هرچی فکرمیکنم اتفاق میوفته. چیز وحشتناکیه واسه یه آدمی که همیشه منتظره بدترین اتفاق بیوفته. مث اینکه از از دست دادن کسی میترسی، شاید از دستش دادی یا شایدم قراره بدی. سعی میکنم اهمیت ندم. ولی این فقط ظاهره. نمیشه یکم آسون تر گرفت؟ بلد نیستم. 

قرار بود رو یه سری چیزا فکر کنم. ولی نتونستم. و نمیدونم چرا. به طرز وحشتناکی زندگی سخت تر شده، و من همش پی غصه خوردن کاراییم که نباید میکردم. نباید باشم. ولی هستم. دوازده ساعت برای من به مسخره ترین حالت ممکن میگذره. ینی حتا درسم نمیخونم. حتی یه کتاب معمولیم نمیتونم بخونم. ذهنم همش این ور اون وره. بعضی وقتام تو یادم میای. بعد میگم شاید اگه تو بودی این یک ماه فرق میکرد. ولی مسخرست. خوبه که نیستی. که گم و گور کردی خودتو و خوبه که نمیتونی باشی. چون اگه بودی دوباره تو ضعیف ترین حالتم آویزونت بودم. یه شکست دیگه. واسه هزارمین بار. مگه همش جز این بود؟ 

یه پستی خوندم امروز. اینستا. نوشته بود که: تنهایی یعنی ساعت نشون بده وقت خوابیدن نیست، تو خوابت نیاد اما بخوابی، که زمان رو بکشی، تا ساعت ها بگذرن. اون روز یعنی تو مردی. نمیدونم مال چیه و کجاست. ولی تو اینم خودمو میبینم. چون کاریه که من میکنم. من وقتی از امتحانم برمیگردم درس نمیخونم. یکم ول میگردم، بعد یازده میشه. یازده تا یک میخوابم. درحالی که شاید فقط چشمام بستس و از بس خوابیدم خوابم نمیبره. بعد ظهر پامیشم، ناهار میخورم، دوباره میخوابم. دیروز خیلی جالب بود. وقتی بیدار شدم، میخواستم پاشم، نتونستم. انگار عصبام کار نمیکردن. دستم سنگین بود. حس وحشتناکی بود خلاصه. فلج شدنم همینطوریه شاید. چقد بد! خب. اون جمله هه یعنی من مردم الان؟ اینو نمیدونم. ولی اینقدر از زندگی خسته شدم که بدم نمیاد بمیرمم. اصلا دلیل و آرزویی نیست که بخوام به خاطرش زنده باشم. دیدی میگه همه چیزارو دیدم، بو کشیدم، خوندم، چشیدم و این حرفا؟ همین احساسو دارم. نه اینکه دلم چیزایی که قبلا دوست داشتم و بقیه هم دوست دارن رو نخواد، اما خب. تعلقات مادی ندارم :)))) مسخرست. من تازه هیژده سالمه. میتونستم یه احمق خوشحال باشم. چرا نیستم؟ 

امروز به مامانم گفتم مامان، من دلم میخواد برم کافه. گفت باشه بریم. گفتم نه با یه آدم جدید؛ تو رو که همش میبینم! گفت خب کی میاد الان بات؟ همه کنکور دارن. دارن میخونن. دیدم راست میگه. این وسط من عین احمقام. بندال! نمیدونم چرا نمیکشم بیرون آخه؟ اه. 

صبح میشه این شب؟

میترسم از خوب نشدنم بعد از کنکور. خیلی. از اینکه همه چیز اینطوری که الان هست بمونه. 

مشکل میدونی چیه؟ اینکه من از مدت ها پیش گریه کردن یادم رفته. همش تقصیر توعه! میگفتی گریه نکن! دیگه کسی نمیگه. ولی آثارش مونده. کی دیگه میگه من شبا خوب بخوابم؟ هیشکی. کی وقتی سه چهار روز نیستم شصت الی صد و خورده ای تا پیامم میده؟ هیشکی. کی ازم قول میده مراقب خودم باشم؟ خوشحال باشم؟ کی دعوام میکنه تا با خودم درست رفتار کنم و خوب حرف بزنم؟ هیشکی. 

آدم همیشه به چیزایی که نداره فکر میکنه؟ یا من حق دارم الان دلم بخواد یکی محکم بغلم کنه؟(به جز بعضیا! مخصوصا اونا ک هر روز صب بغلم میکنن و به آدم میچسبن و "حموم نمیرن"!!)

سعی کردم دیگه چیزی رو ضعیف بودن نبینم. دیروز بود جمله ی بالا رو پاک میکردم. واسه همین تئوری. اما از تئوریا خستم. از چارچوبا. همشون. مگه خودم نبودم میگفتم چارچوبا و اعتقادا آدمارو محدود میکنن؟ حالا خودم گیر دامشون افتادم. مگه چی مهمه؟ هیچی. (ولی این یه دروغه :) من احساس میکنم خیلی وقتا خودمونو با خیلی چیزا گول میزنیم! خفه شو دیگه! نمیخوام نظراتتو بشنوم!)


1-

مهم تر از همه!

2- تصمیمو گرفتم. من پنگوعن میخام :((: اصن فرض کن صب پاشی بعد یه پنگوعن ببینی داره راه میره. روزت ساخته نمیشه؟ آیا خدارو خوش نمیاد کنار دریایی خونه بگیریم ک کنارش پنگوعنان؟ ن خدایی؟ :))) (کوآلام خوبه. ولی من میخوابم اون میخوابه. همش باهم هی خوابیم. فایده نداره!) 

3- به قریب (نمیدونم بیشتر یا کمتر. با خودم کنار نیومدم!) به نصف آدمای زندگیم میخوام بگم فاک یو بیچ! بیا برو نبینمت. ولی صبوری میکنم، سکوت میکنم، شعور به خرج میدم. بعد با خودم پوزخند میزنم میگم بابا، دونت کر باشی از همه چی بهتره. بعد یه لبخند میزنم، میگذرم. فرام ایت آل (:

4- از سری انسان های عجیب زندگی من اینایین که چیزایی که خودم میدونمو بهم میگن. خب؟ بعد خب من حالم خوب میشه!! ولی اینطوری نیست که هرکسی بیاد اونا رو بگه حالم خوب شه. ممکنه سگ بشم بگم خودم میدونم دیگه، اه. هی راه حل میدی :| ولی برا خودمم عجیب بود که با چهارتا پی ام ساده حالم خوب شد. داشتم گریه میکردما! :|

5- افتر کنکور گول: خودشناسی. تامام. 

6- دکتر گلسر(گلاسر؟)، اول مهندسی شیمی میخونده بعد رفته تو کار روانشناسی. باور کن من آیندمو اینطوری میبینم. نمیدونم چرا. :| (البته منطقی بخوای حساب کنی من همچین کاری نمیکنم. :/)

7- easy to find what's wrong, harder to find what's right!

8- بخدا میرم مشاوره میخونم دفتر مشاوره میزنم از بس دوست دارم بام حرف بزنن. -.- چون اونا راه حل نمیدن. فقط کمکت میکنن درست فک کنی. اه! :|


.

1- گاهی، پس از آنکه مرا بوسیده بود و در را باز میکرد تا برود، دلم میخواست صدایش کنم، به او بگویم: یک بار دیگر ببوسم، اما میدانستم اگر چنین کنم، در جا چهره درهم میکشد. 

من

طاقت

غم

ندارم :)

خلاصه که اگه درو باز میکنی که بری، که میدونم که قراره برگردی، که به خودم امید میدم که درو به روی خودت باز میدونی، برگرد. عصن نرو. موو این! لیو وید می! 

این قلب دیگه طاقت نداره عاقاااااااااا :(

آه.

(او هر شب به آهنگی گوش میداد و میگریست. فقط با فکر اینکه.!)

تو همونی بودی که رو مبل گوشه ی سالن مینشستی. میدونستی دوست دارم. اما اهمیت نمیدادی. من عاشق فیگورت بودم. عاشق تک تک اجزای صورتت. هنوزم تو بقیه دنبالشون میگردم. هنوز وقتی یه صورت میبینم ذهنم با صورتت درصد تشابه میگیره. میدونستی؟ نه. نمیدونم چرا وقتی یکیو دوست دارم باور نمیکنه! شایدم میکنه. نمیدونم چه رویدادی رخ میده. صندلی گوشه سالن هنوز هست ولی. نمیای روش بشینی؟ من دلتنگم. دلگیرم. ناراحتم. بعضی وقتا فکر میکنم اگه برمیگشتیم عقب، بهت میگفتم احساسمو. که بدونی، شاید وضعیت فرق داشت. واسه من هیچوقت فرق نداشته. آخه من هربار به یکی گفتم دوسش دارم تهش یه نتیجه ناگوار پدید اومد. واسه همین ترسیدم. حداقل حالا اگه برگردی دوباره و بشینی رو صندلی گوشه سالن، با جین آبی و تیپی که من همیشه دوست دارم، حتی اگه گونی تنت کنی.! میتونم زیر چشمی نگات کنم و به این فکر کنم که شاید یه روزی بشه که منو تو تو یه خونه زندگی کنیم و من بین تو و کتابت باشم و باهم کتاب بخونیم. شایدم تو بین من و کتابم بیای. ولی بیا. اگه حتی قراره اومدنت همه چیزو ازم بگیره. فقط بیا. چون بیشتر از این نبودنت جایز نیست. شاید دیگه منی نباشه که آدم ِ گوشه سالن رو بخواد ببینه. شاید من نباشم. برم. تو یه دنیای دیگه.

بمون؛

بیا؛

نرو!

چطوری التماس کنم؟ بلد نیستم. به خاطر همه ترسام، بلد نبودنام، به خاطرِ . ببخشید (:


.

1- گاهی، پس از آنکه مرا بوسیده بود و در را باز میکرد تا برود، دلم میخواست صدایش کنم، به او بگویم: یک بار دیگر ببوسم، اما میدانستم اگر چنین کنم، در جا چهره درهم میکشد. 

من

طاقت

غم

ندارم :)

خلاصه که اگه درو باز میکنی که بری، که میدونم که قراره برگردی، که به خودم امید میدم که درو به روی خودت باز میدونی، برگرد. عصن نرو. موو این! لیو وید می! 

این قلب دیگه طاقت نداره عاقاااااااااا :(

آه.

(او هر شب به آهنگی گوش میداد و میگریست. فقط با فکر اینکه.!)

تو همونی بودی که رو مبل گوشه ی سالن مینشستی. میدونستی دوست دارم. اما اهمیت نمیدادی. من عاشق فیگورت بودم. عاشق تک تک اجزای صورتت. هنوزم تو بقیه دنبالشون میگردم. هنوز وقتی یه صورت میبینم ذهنم با صورتت درصد تشابه میگیره. میدونستی؟ نه. نمیدونم چرا وقتی یکیو دوست دارم باور نمیکنه! شایدم میکنه. نمیدونم چه رویدادی رخ میده. صندلی گوشه سالن هنوز هست ولی. نمیای روش بشینی؟ من دلتنگم. دلگیرم. ناراحتم. بعضی وقتا فکر میکنم اگه برمیگشتیم عقب، بهت میگفتم احساسمو. که بدونی، شاید وضعیت فرق داشت. واسه من هیچوقت فرق نداشته. آخه من هربار به یکی گفتم دوسش دارم تهش یه نتیجه ناگوار پدید اومد. واسه همین ترسیدم. حداقل حالا اگه برگردی دوباره و بشینی رو صندلی گوشه سالن، با جین آبی و تیپی که من همیشه دوست دارم، حتی اگه گونی تنت کنی.! میتونم زیر چشمی نگات کنم و به این فکر کنم که شاید یه روزی بشه که منو تو تو یه خونه زندگی کنیم و من بین تو و کتابت باشم و باهم کتاب بخونیم. شایدم تو بین من و کتابم بیای. ولی بیا. اگه حتی قراره اومدنت همه چیزو ازم بگیره. فقط بیا. چون بیشتر از این نبودنت جایز نیست. شاید دیگه منی نباشه که آدم ِ گوشه سالن رو بخواد ببینه. شاید من نباشم. برم. تو یه دنیای دیگه.

بمون؛

بیا؛

نرو!

چطوری التماس کنم؟ بلد نیستم. به خاطر همه ترسام، بلد نبودنام، به خاطرِ . ببخشید (:

(دیگ مرز نیاز به صحبتم داره فراتر از روزی یک پست میره و این ینی باید بشینم فکر کنم چطوری احساساتمو تو یه داستان بگونجونم که  در عین حال چیزیم چندان برای همه به وضوح مشخص نباشه. که نمیکنم این کارو :))


140

1- اون همه این مدتا این جا بوده. تقریبا هر روز مینوشته. وبلاگش دویست صفحس. بیشتر از هرچیزی خودشه. من چرا این همه دیر پیداش کردم؟
به خودش بگم؟
نه! حداقل صب کن خودت خودت باشی، بعد ببین میخوای چیکار کنی. :))
2- قبلنا که پیشم بودی و شبا پیشم میخوابیدی، عین الان، صبحا با درد بیدار میشدم. استخونام جیغ میکشیدن. ولی جیغشون آواز بود. دردش لذت بخش بود. واسه همین دوست داشتم پیش هم بخوابیم. واسه همین مقاومتی نمیکردم در برابر درد گرفتنشون. حتی در برابر این همه نزدیک بودنت که باعث میشد نتونم نفس بکشم. من لذت میبردم. حالا نیستی و این بد عادتی باعث درد بیشتر شده. فک نکنی درس خوندن گردنمو درد میاره ها! نه. این نبودن توعه. چون نمیدونم چطوری بخوابم :) 

2*- استار؟ پلاس؟ انی ثینگ. مرتبط با دوعه. بعضی وقتا از خواب که بیدار میشم یا سرمو میکوبم تو دیوار کنار تختم، یا تو پنجره. علتشم اینه که فکر میکنم که اون طرفه که دیوار نیست، و هنوز کامل از خواب بیدار نشدم. محکم میرم تو دیوار! عجیبه که سرم درد نمیگیره. چون دست به سرم بزنه کسی درد میگیره! شاید هنوز فک میکنم تو هستی :( (این دیگ دری وری بود! همچین فکری نمیکنم. احتمالا مرتبط با زندگی قبلیمه. :/)
3- حتا سلنا هم از پیامکای خودش و رفیقش استوری میذاره و قلب میذاره و تگش میکنه. پس یعنی کار بدی نیست. پس ینی شوعاف نیست. پس ینی من باید شل کنم. قصد کردم شل کنم :))))) 
4- من دارم تئوری انتخاب رو از نو میخونم. عصن من میخوام با کتاب رل بزنم بشر. عصن اینقد بخونم تا حفظ شم. وقتی استاد مامانم شیش بار خونده و میگه من فک میکنم هنوز چیز جدید داره ینی چی؟ تازه من بار اولم تمومش نکردم. گیر کنکور بودم. الانم هستم. ولی میخونمش. خیلی خوبه. خیـــــــــــــــــلی. انگار چشای آدمو باز میکنه!
5- بچه. یه انسان ِ ماریتا نامی هست که خوانندس. عربی! اینقدر این نازه. اینقدر نازه. اینقدرررر که عصن بی حد و مرز!

اینم یکی از آهنگاش :) اونجا که میگه ولله معک ینی همون برو به سلامت خودمون دیگ؟ یادم باشه به آخرین کسی ک کات کردم باش بگم (((: مثن به ر ^_^

6- هر وقت یه چیزی میخونم که یه ماده ی خاصی ترشح میکنه کلا به فکر فرو میرم. اصولنم ک خب این یا عشقه، یا شکلاته، یا مواد مخدر یا محرک و اون یکی چی بود؟ یادم نیست. انی وی، دیگ ساینتیستای عزیز انگاری ثابت کردن عشقم یه هورمونی داره که بی شباهت به برخی مواد مخدر نیست. به سوشال مدیام که معتاد بودم. کلا معتادم. اصن معتاد به دنیا اومدم :/ به هرچی برسم معتاد میشم. این همه میخوابم همش زیر سر اینه. میدونستم هست، اما نمیدونستم مشابه اعتیاده. اینم کشف شد بحمدالله! حتما یه دلیلی بوده که بای دیفالت بی احساس بودم دیگ! بعد هی خودمو وفق دادم از بس گفتن چرا اینطوریم :| خب میخواسم ندم. :/
ولی علاوه بر این چیزی که همیشه بوده مشکل تو ارتباطاتم بوده. حتا وقتی بچه بودم (مامانم میگه!) ب مامانم میگفتم که مامان آدما چطوری با هم دوست میشن؟ بعد یادمه اینو خودمم. بهم گفت که اسم همو میپرسن دوست میشن دیگه. بعد من با خودم فک میکردم که چه مسخره. این که دوستی نیست. بعد یادم میومد که تو پارک تا بچه بودیم (بیلیو می هنوز دبستان بودم!) میرفتیم سریع اسم یکی که پشت سرمون بودو میپرسیدیم و باهم دوست میشدیم و چقدر ساده بود و چقدر خوشحال بودیم!! بعد با خودم داشتم فک میکردم دیگه! گفتم ک نه اینطوری نیست و این حرفا. و فک کنم از اونجا بود که پیچیدگی این داستان آغاز گشت! (پروببلی!) بعد مامانم همچنین منشن میکنه که: میگفتی هیچکس با من دوست نمیشه. (تفکری که مشابهش الانم هست.) ولی الان غلط بخورم بگم من مشکل دارم! :/ ندارم. مدلمه :))))))))))
7- ی چیز دیگم میخواستم بگما! هر وقت پست میذارم میگم دیدی یادت رفت! ولی خب الان یادم نیست. هو کرز؟ :)
8-

انی ثینگ مور اینترسینگ هست اصلا؟ همتونم میشناسیدش اصلا. برا دل خودم زدم :/


140

1- اون همه این مدتا این جا بوده. تقریبا هر روز مینوشته. وبلاگش دویست صفحس. بیشتر از هرچیزی خودشه. من چرا این همه دیر پیداش کردم؟
به خودش بگم؟
نه! حداقل صب کن خودت خودت باشی، بعد ببین میخوای چیکار کنی. :))
2- قبلنا که پیشم بودی و شبا پیشم میخوابیدی، عین الان، صبحا با درد بیدار میشدم. استخونام جیغ میکشیدن. ولی جیغشون آواز بود. دردش لذت بخش بود. واسه همین دوست داشتم پیش هم بخوابیم. واسه همین مقاومتی نمیکردم در برابر درد گرفتنشون. حتی در برابر این همه نزدیک بودنت که باعث میشد نتونم نفس بکشم. من لذت میبردم. حالا نیستی و این بد عادتی باعث درد بیشتر شده. فک نکنی درس خوندن گردنمو درد میاره ها! نه. این نبودن توعه. چون نمیدونم چطوری بخوابم :) 

2*- استار؟ پلاس؟ انی ثینگ. مرتبط با دوعه. بعضی وقتا از خواب که بیدار میشم یا سرمو میکوبم تو دیوار کنار تختم، یا تو پنجره. علتشم اینه که فکر میکنم که اون طرفه که دیوار نیست، و هنوز کامل از خواب بیدار نشدم. محکم میرم تو دیوار! عجیبه که سرم درد نمیگیره. چون دست به سرم بزنه کسی درد میگیره! شاید هنوز فک میکنم تو هستی :( (این دیگ دری وری بود! همچین فکری نمیکنم. احتمالا مرتبط با زندگی قبلیمه. :/)
3- حتا سلنا هم از پیامکای خودش و رفیقش استوری میذاره و قلب میذاره و تگش میکنه. پس یعنی کار بدی نیست. پس ینی شوعاف نیست. پس ینی من باید شل کنم. قصد کردم شل کنم :))))) 
4- من دارم تئوری انتخاب رو از نو میخونم. عصن من میخوام با کتاب رل بزنم بشر. عصن اینقد بخونم تا حفظ شم. وقتی استاد مامانم شیش بار خونده و میگه من فک میکنم هنوز چیز جدید داره ینی چی؟ تازه من بار اولم تمومش نکردم. گیر کنکور بودم. الانم هستم. ولی میخونمش. خیلی خوبه. خیـــــــــــــــــلی. انگار چشای آدمو باز میکنه!
5- بچه. یه انسان ِ ماریتا نامی هست که خوانندس. عربی! اینقدر این نازه. اینقدر نازه. اینقدرررر که عصن بی حد و مرز!

اینم یکی از آهنگاش :) اونجا که میگه ولله معک ینی همون برو به سلامت خودمون دیگ؟ یادم باشه به آخرین کسی ک کات کردم باش بگم (((: مثن به ر ^_^

6- هر وقت یه چیزی میخونم که یه ماده ی خاصی ترشح میکنه کلا به فکر فرو میرم. اصولنم ک خب این یا عشقه، یا شکلاته، یا مواد مخدر یا محرک و اون یکی چی بود؟ یادم نیست. انی وی، دیگ ساینتیستای عزیز انگاری ثابت کردن عشقم یه هورمونی داره که بی شباهت به برخی مواد مخدر نیست. به سوشال مدیام که معتاد بودم. کلا معتادم. اصن معتاد به دنیا اومدم :/ به هرچی برسم معتاد میشم. این همه میخوابم همش زیر سر اینه. میدونستم هست، اما نمیدونستم مشابه اعتیاده. اینم کشف شد بحمدالله! حتما یه دلیلی بوده که بای دیفالت بی احساس بودم دیگ! بعد هی خودمو وفق دادم از بس گفتن چرا اینطوریم :| خب میخواسم ندم. :/
ولی علاوه بر این چیزی که همیشه بوده مشکل تو ارتباطاتم بوده. حتا وقتی بچه بودم (مامانم میگه!) ب مامانم میگفتم که مامان آدما چطوری با هم دوست میشن؟ بعد یادمه اینو خودمم. بهم گفت که اسم همو میپرسن دوست میشن دیگه. بعد من با خودم فک میکردم که چه مسخره. این که دوستی نیست. بعد یادم میومد که تو پارک تا بچه بودیم (بیلیو می هنوز دبستان بودم!) میرفتیم سریع اسم یکی که پشت سرمون بودو میپرسیدیم و باهم دوست میشدیم و چقدر ساده بود و چقدر خوشحال بودیم!! بعد با خودم داشتم فک میکردم دیگه! گفتم ک نه اینطوری نیست و این حرفا. و فک کنم از اونجا بود که پیچیدگی این داستان آغاز گشت! (پروببلی!) بعد مامانم همچنین منشن میکنه که: میگفتی هیچکس با من دوست نمیشه. (تفکری که مشابهش الانم هست.) ولی الان غلط بخورم بگم من مشکل دارم! :/ ندارم. مدلمه :))))))))))
7- ی چیز دیگم میخواستم بگما! هر وقت پست میذارم میگم دیدی یادت رفت! ولی خب الان یادم نیست. هو کرز؟ :)
8-

انی ثینگ مور اینترسینگ هست اصلا؟ همتونم میشناسیدش اصلا. برا دل خودم زدم :/

9- تعداد مطالب برا من 141 عه. زدم 140. گفتم شاید یه پیش نویس دارم. حالا رفتم تو آمار دیدم تعداد مطالب 134 تاست. ینی من شیش تا پیش نویس دارم. کوشن اینا؟ :|

نوشته سون بیلین پیپل این د ورلد اند ای هو‌ تو فرندز. 

آی دلم میخاد استوری کنم بنویسم سون بیلین پیپل این د ورلد اند ای هو نان”!!! هاها! حس مسخره‌ایه. 

مغزم ب هرحااااال ی چیزی پیدا میکنه که خودشو ازار بده. دچار بدبختی طلبی‌ام! (حالا میگم دقیقن منظورمو.) ولی برا این جمله اینکه امروز پس از اینکه خودمو نسبتا از هرچیزی رهانیدم، امشب به این نتیجه رسیدم واقعا دلم میخاد برم زندان!!! واقعا دلم میخادا! ینی درین حد ک مثن ی کاری کنم ی ی ماهی بیوفتم زندان بعد کنکور. ادم راحته. یکم از ادمایی ک اونجان میترسم. ولی تجربه‌ی جالبیه. ادمای جدید و متفاوت! باحاله.

دقیقن منظورمو؟ مغزمون خیلی احمقه! (دیر برین، ایم ساری!!) ما هرجوری فک کنیم همون میشه. جمله ی تکراری مسخره‌ای گفتم. ولی باید ببینین تا باور کنین. اولا که مثن درباره من در برهه کنکور، خود مثبت پنداری حداقل بیست درصد (واقعن میگم!!) درصدارو جابجا میکنه. دوما که ما ی سیستم مسخره‌ای داریم ک هر باوری داشته باشیم مغزمون دنبال دلیل میگرده تا ثابتش کنه و میکنه هم. چون دقیقن همه چیز هست و ما همون چیزی ک میخایمو جذب میکنیم. تو چیزی ک من خوندم نوشته بود ک فلان ماشینو میخری مثن، میری تو خیابون و هی فک میکنی این ماشینا زیاد شدن! بعدشم نوشته ک مغزمون نمیتونه بفهمه فرق خیال و واقعیتو. براش تفاوتش خیلییی کمه. (اون مدت ک من رو ی بشری کراش داشتم، راجبش ک فکر میکردم بعضی وقتا اینقدر زیاد بود که فک میکردم واقعا اتفاق افتاده و باهاش احساس صمیمیت میکردم. حقیقت اینه که من عاشق یه ادم خیالی بودم به خاطر حسش!) تهش اینکه اگه خود خفن پندار باشیم، هم نشونه هاشو میبینیم، هم بدنمون سری هورمون مورمون ترشح میکنه در راستاش. در حالی ک اگ فک کنیم شکست خوردیم، تازه مغزمونم باور میکنه، هورمونا و اعصابم میریزه بهم. کمتر رو کمتر.!

بعضی وقتا بدم میاد از حرفای تکراری و جدیدن خیلی پیش اومده ک از حرفام پشیمون شم. اما حداقل این پاراگراف چیزیه که با وجود تکراری بودنش دوست دارم که اگه یه روزی برگشتم روزای قبل کنکورمو بخونم یادم بیاد!


نوشته سون بیلین پیپل این د ورلد اند ای هو‌ تو فرندز. 

آی دلم میخاد استوری کنم بنویسم سون بیلین پیپل این د ورلد اند ای هو نان”!!! هاها! حس مسخره‌ایه. 

مغزم ب هرحااااال ی چیزی پیدا میکنه که خودشو ازار بده. دچار بدبختی طلبی‌ام! (حالا میگم دقیقن منظورمو.) ولی برا این جمله اینکه امروز پس از اینکه خودمو نسبتا از هرچیزی رهانیدم، امشب به این نتیجه رسیدم واقعا دلم میخاد برم زندان!!! واقعا دلم میخادا! ینی درین حد ک مثن ی کاری کنم ی ی ماهی بیوفتم زندان بعد کنکور. ادم راحته. یکم از ادمایی ک اونجان میترسم. ولی تجربه‌ی جالبیه. ادمای جدید و متفاوت! باحاله.

دقیقن منظورمو؟ مغزمون خیلی احمقه! (دیر برین، ایم ساری!!) ما هرجوری فک کنیم همون میشه. جمله ی تکراری مسخره‌ای گفتم. ولی باید ببینین تا باور کنین. اولا که مثن درباره من در برهه کنکور، خود مثبت پنداری حداقل بیست درصد (واقعن میگم!!) درصدارو جابجا میکنه. دوما که ما ی سیستم مسخره‌ای داریم ک هر باوری داشته باشیم مغزمون دنبال دلیل میگرده تا ثابتش کنه و میکنه هم. چون دقیقن همه چیز هست و ما همون چیزی ک میخایمو جذب میکنیم. تو چیزی ک من خوندم نوشته بود ک فلان ماشینو میخری مثن، میری تو خیابون و هی فک میکنی این ماشینا زیاد شدن! بعدشم نوشته ک مغزمون نمیتونه بفهمه فرق خیال و واقعیتو. براش تفاوتش خیلییی کمه. (اون مدت ک من رو ی بشری کراش داشتم، راجبش ک فکر میکردم بعضی وقتا اینقدر زیاد بود که فک میکردم واقعا اتفاق افتاده و باهاش احساس صمیمیت میکردم. حقیقت اینه که من عاشق یه ادم خیالی بودم به خاطر حسش!) تهش اینکه اگه خود خفن پندار باشیم، هم نشونه هاشو میبینیم، هم بدنمون سری هورمون مورمون ترشح میکنه در راستاش. در حالی ک اگ فک کنیم شکست خوردیم، تازه مغزمونم باور میکنه، هورمونا و اعصابم میریزه بهم. کمتر رو کمتر.!

بعضی وقتا بدم میاد از حرفای تکراری و جدیدن خیلی پیش اومده ک از حرفام پشیمون شم. اما حداقل این پاراگراف چیزیه که با وجود تکراری بودنش دوست دارم که اگه یه روزی برگشتم روزای قبل کنکورمو بخونم یادم بیاد!

اون اهنگ واسه من خیلیییی مفهوم و معنی داشت. چرا اینطوری میشه؟ :(((( حتا باهاشم ب یاد گذشته‌ها گریه کردم. لنت ب زندگی!


فقط دو روزه که مامان بابام برا صبونه میرن بیرون. دیروز رفته بودن کلپچ بخورن امروزم رفتن توت بخورن و روشم صبونه! من چی؟ طبق معمول تخم مرغ. (بنده از پارسال به این گرامی عادت کردم و اگ بخوام چیزیو ترجیح بدم حتا، تخم مرغه. عصن اینطوری نیست ک دوسش نداشته باشم!) ولی این دو روزه، انگاری اصن به خوشمزگی قبلش نباشه ها! امروز دیدم دلم میخواد بازم با بابام سر اینکه زیاد تر خورده سر و کله بزنم، هی به مامانم بگم کودومو من بخورم، اون رژیم باشه و زرده رو نخوره و هی ب من بگه بخور چون ویتامین آ و فلان و بهمان داره.! 

ایز ایت می؟ واتس هپنینگ!!!

+ جدی جدی بیست و نه روز؟ چندی زیاد. یه طوری رفتار میکنیم انگار یه هفته دیگست که! :/


فقط دو روزه که مامان بابام برا صبونه میرن بیرون. دیروز رفته بودن کلپچ بخورن امروزم رفتن توت بخورن و روشم صبونه! من چی؟ طبق معمول تخم مرغ. (بنده از پارسال به این گرامی عادت کردم و اگ بخوام چیزیو ترجیح بدم حتا، تخم مرغه. عصن اینطوری نیست ک دوسش نداشته باشم!) ولی این دو روزه، انگاری اصن به خوشمزگی قبلش نباشه ها! امروز دیدم دلم میخواد بازم با بابام سر اینکه زیاد تر خورده سر و کله بزنم، هی به مامانم بگم کودومو من بخورم، اون رژیم باشه و زرده رو نخوره و هی ب من بگه بخور چون ویتامین آ و فلان و بهمان داره.! 

ایز ایت می؟ واتس هپنینگ!!!

+ جدی جدی بیست و نه روز؟ چندی زیاد. یه طوری رفتار میکنیم انگار یه هفته دیگست که! :/

+ توانایی اینو دارم که کلا اینستاگرامو دی اکتیو کنم و آدرس چهارتا از پیجایی که دوست دارمو بنویسم فقط برم تو اونا. یا حتا فقط صدف. آیا میدونستین من عصن آرایش دوست ندارم (ینی تو فازش نبودم. الان دیگ نمیدونم هسم یا ن!) و اون اوایل ک صدفو فالو کرده بودم فقط به خاطر خودش بود و اینکه از حرف زدنش و همه اینا و انرژیش خوشم میاد؟آیا میدونسین صب و بعدازظهر های من با وی ساخته میشه؟ آیا میدونسین از تابستون استراحتای بین مطالعه من با اون پر میشه؟ 

عمرن اگ میدونسین!


آقا یک اتفاق بسیور جالب افتاد! امروز اینجا خیلی باد میومد و این حرفها، بعد درین حد که باد صداش میپیچید. ما خونه مامانجونم بودیم. بعد اون صداهه بود ناسا فرستاده بود که از سیاره ها چه صدایی میاد و ما نمیشنویم؟ من عاشق اون بودم. ینی یه مدت باهاش میخابیدم. (یه مدتم با صدای بارون. و ی مدتم با صدای شب میخوابیدم. یه صدایی بود مال کمپ بود یه طورایی. بعد جیرجیرک و اینا. انگار رفتی کانتری ساید! یا صدای آتیش. کلا از صداها خوشم میاد. اینام کمکم میکردن راحت تر بخوابم و بهتر چون یه طورایی خیالای قبل از خوابمو واقعی تر میکردن!) 

خلاصه! صدای باد شبیه همون صدایی بود که ناسا فرستاده بود. خیلی جذاب بود *_* بعد من موقع رفتن گوشی مامانمو برداشتم که با استوری یه فیلم بگیرم ک هم صدا باشه و هم حیاطشون. البته تاریک بود ولی خب. اقاااااااااا! بعد دیگ اون صداهه نیومد و خب مامانمم داشت میرفت. دیگ رفتم سوار ماشین شدم. (ولی خیلی باد میومد *_* ینی ما تو ایوون بودیم تهشم بودیم. ولی بارون بهمون میخورد!) بعد رفتیم رسیدیم سر کوچه، بعد خب دیدیم شعت چقد باد میاد. بعد مامانم وایساد. منم ذوق و اینا که گرد و خاکا بلند شدن و باد پیدا شده و ظاهر شده! داشتم لذت میبردم *_* ولی مامانم وایساد گف حالا باد میبرتمون!

بعد یوهوع! یه دیوار از ساختمون کناری ریخت پایین :| پسرررر! چقدر باحال بود. من نترسیدم. ولی مامانم گفت من دارم میلرزم. :/ خلاصه که گفتم بیا نریم برگردیم خونه مامانجون حالا تو راه میمیریم! ولی رفتیم خونه. یه دو کیلویی آدمم اومدن ببینن چیشده که این صدا اومده. چون مثلا ساختمان دو سه طبقه بود، بعد دیوار بالایی ک سقف نداشت ریخته بود. 

شماره یک! اگ حرفی دارین بم بزنین شاید دو روز دیگ افتادم مردم :دی! من همیشه به این فک میکنم. بعد ناراحتم هستم همینطور. میگم ببین الان بمیری چ اتفاقی میوفته و ری اکشنا رو پیش بینی میکنم. (از راهنمایی اینطور بودم. چیزی نیست ک من پیش بینی نکرده باشم. خیلی وقتا احساس میکنم از بس زوایای مختلفو پیش بینی کردم دیگه زندگی برام جذابیتشو از دست داده! نداده ولی!) 

شماره دو! مامانم گفت حالم بده بذار زنگ بزنم به فلانی (

همونی ک چند پست پیش دخترش پرام بود!) یکم حرف بزنیم حالم خوب شه. بابا منم ازینا :( باور کنین دختردایی من عینهو یخمک میمونه. -.- البته ن اینکه دوسم نداشته باشه. عصن از بچگی اینقدر تو حلقم بوده و دوسم داشته که من حالم ازش بهم خورده. حالا ب جز رفتارای بچگانش و تفکرات و حرفای مشابه آن! حالا دختردایی مامانم :/// عی زندگی. عی شانس! تازه امروز داشتم فک میکردم چقدر پسر عمم در آینده باید تو اجتماع بیچارگی بکشه. باورت میشه ازش میپرسن چیو میخواد چیو نه و کلی پیشنهاد میدن بهش و هی التماسش میکنن برا چیز خوردن؟ حالا خدا بقیشو میدونه. اینم از پسر عمم. یا حتا پسرهای عمم :/ 

حالا در راستای این بگم ک خالمم ی دوست داره ک من خیلی دوستش دارم و اینا. اکثر وقتام استوریمو ریپ میکنه بام حرف میزنه. خودش پول درمیاره. خارج رفته گشته. خانوادشم اپن مایند به شدت! اره خلاصه. بعد حالش بد بود. اومده بوده پیش خالم و کلی گریه کرده بوده (منم ازینا :() بعد خالمم بهش گفته حالا طوری نیست هروقت حالت بد شد بیا بریم بیرون بتابیم و حرف بزنیم و اینا (منم ازینااااااااااااا :(()

چقد دری وری بازی درمیارما! منم ازینا دارم -.- ولی قبل کنکوره. آدم نیاز داره خودشو لوس کنه. اندی وقتی پیش رفتم ب مامانم گفتم مامان یکی از دلایل رل زدن اینه که طرف حالش بد میشه، بعد پسره میره هیشتیری بالایش (!!!)(ینی مثلا نازشو میکشه و .!) میکنه. بعد تازه اون هی بیشتر دلش میخواد حالش بد شه تا بیشتر اینا رو دریافت کنه. بعد گفتم خوبه منم این یک ماهو برم رل بزنم با یکی! بعد اول گفت دقیقن، بعد به گفته شماره دومم گفت خودتو بدبخت نکن! 

یه چیز دیگم بگم :)) (چون مامانم فهمید رمز لب تابشو میدونم :|) من از آدمای برونگرای شدید خوشم میاد. خیلی عجیبه. هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم. یعنی اصلا اصلا اصلا دیگه حاضر نیستم با یه درونگرا باشم. این چه وضعشه؟ :/ من فک میکنم دیوونه ایم. به مامانم ک گفتم گفت دقیقا همینه. بعد گفتم توام برونگرا میبینی فک میکنی دیوونس؟ گفت آره :دی! دیگه حساب کار دستتون بیاد! :))

و اینکه راجب این شخصیت اینا هم، با کسی که پی آنگاه کیوش خراب باشه و استدلال ریاضیش ضعیف باشه، نمیتونم کنار بیام. احساساتیا ینی. یه طورایی. ن همشون. شاید.


آقا یک اتفاق بسیور جالب افتاد! امروز اینجا خیلی باد میومد و این حرفها، بعد درین حد که باد صداش میپیچید. ما خونه مامانجونم بودیم. بعد اون صداهه بود ناسا فرستاده بود که از سیاره ها چه صدایی میاد و ما نمیشنویم؟ من عاشق اون بودم. ینی یه مدت باهاش میخابیدم. (یه مدتم با صدای بارون. و ی مدتم با صدای شب میخوابیدم. یه صدایی بود مال کمپ بود یه طورایی. بعد جیرجیرک و اینا. انگار رفتی کانتری ساید! یا صدای آتیش. کلا از صداها خوشم میاد. اینام کمکم میکردن راحت تر بخوابم و بهتر چون یه طورایی خیالای قبل از خوابمو واقعی تر میکردن!) 

خلاصه! صدای باد شبیه همون صدایی بود که ناسا فرستاده بود. خیلی جذاب بود *_* بعد من موقع رفتن گوشی مامانمو برداشتم که با استوری یه فیلم بگیرم ک هم صدا باشه و هم حیاطشون. البته تاریک بود ولی خب. اقاااااااااا! بعد دیگ اون صداهه نیومد و خب مامانمم داشت میرفت. دیگ رفتم سوار ماشین شدم. (ولی خیلی باد میومد *_* ینی ما تو ایوون بودیم تهشم بودیم. ولی بارون بهمون میخورد!) بعد رفتیم رسیدیم سر کوچه، بعد خب دیدیم شعت چقد باد میاد. بعد مامانم وایساد. منم ذوق و اینا که گرد و خاکا بلند شدن و باد پیدا شده و ظاهر شده! داشتم لذت میبردم *_* ولی مامانم وایساد گف حالا باد میبرتمون!

بعد یوهوع! یه دیوار از ساختمون کناری ریخت پایین :| پسرررر! چقدر باحال بود. من نترسیدم. ولی مامانم گفت من دارم میلرزم. :/ خلاصه که گفتم بیا نریم برگردیم خونه مامانجون حالا تو راه میمیریم! ولی رفتیم خونه. یه دو کیلویی آدمم اومدن ببینن چیشده که این صدا اومده. چون مثلا ساختمان دو سه طبقه بود، بعد دیوار بالایی ک سقف نداشت ریخته بود. 

شماره یک! اگ حرفی دارین بم بزنین شاید دو روز دیگ افتادم مردم :دی! من همیشه به این فک میکنم. بعد ناراحتم هستم همینطور. میگم ببین الان بمیری چ اتفاقی میوفته و ری اکشنا رو پیش بینی میکنم. (از راهنمایی اینطور بودم. چیزی نیست ک من پیش بینی نکرده باشم. خیلی وقتا احساس میکنم از بس زوایای مختلفو پیش بینی کردم دیگه زندگی برام جذابیتشو از دست داده! نداده ولی!) 

شماره دو! مامانم گفت حالم بده بذار زنگ بزنم به فلانی (

همونی ک چند پست پیش دخترش پرام بود!) یکم حرف بزنیم حالم خوب شه. بابا منم ازینا :( باور کنین دختردایی من عینهو یخمک میمونه. -.- البته ن اینکه دوسم نداشته باشه. عصن از بچگی اینقدر تو حلقم بوده و دوسم داشته که من حالم ازش بهم خورده. حالا ب جز رفتارای بچگانش و تفکرات و حرفای مشابه آن! حالا دختردایی مامانم :/// عی زندگی. عی شانس! تازه امروز داشتم فک میکردم چقدر پسر عمم در آینده باید تو اجتماع بیچارگی بکشه. باورت میشه ازش میپرسن چیو میخواد چیو نه و کلی پیشنهاد میدن بهش و هی التماسش میکنن برا چیز خوردن؟ حالا خدا بقیشو میدونه. اینم از پسر عمم. یا حتا پسرهای عمم :/ 

حالا در راستای این بگم ک خالمم ی دوست داره ک من خیلی دوستش دارم و اینا. اکثر وقتام استوریمو ریپ میکنه بام حرف میزنه. خودش پول درمیاره. خارج رفته گشته. خانوادشم اپن مایند به شدت! اره خلاصه. بعد حالش بد بود. اومده بوده پیش خالم و کلی گریه کرده بوده (منم ازینا :() بعد خالمم بهش گفته حالا طوری نیست هروقت حالت بد شد بیا بریم بیرون بتابیم و حرف بزنیم و اینا (منم ازینااااااااااااا :(()

چقد دری وری بازی درمیارما! منم ازینا دارم(دارم؟! داشتم؟!) -.- ولی قبل کنکوره. آدم نیاز داره خودشو لوس کنه. اندی وقتی پیش رفتم ب مامانم گفتم مامان یکی از دلایل رل زدن اینه که طرف حالش بد میشه، بعد پسره میره هیشتیری بالایش (!!!)(ینی مثلا نازشو میکشه و .!) میکنه. بعد تازه اون هی بیشتر دلش میخواد حالش بد شه تا بیشتر اینا رو دریافت کنه. بعد گفتم خوبه منم این یک ماهو برم رل بزنم با یکی! بعد اول گفت دقیقن، بعد به گفته شماره دومم گفت خودتو بدبخت نکن! 

یه چیز دیگم بگم :)) (چون مامانم فهمید رمز لب تابشو میدونم :|) من از آدمای برونگرای شدید خوشم میاد. خیلی عجیبه. هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم. یعنی اصلا اصلا اصلا دیگه حاضر نیستم با یه درونگرا باشم. این چه وضعشه؟ :/ من فک میکنم دیوونه ایم. به مامانم ک گفتم گفت دقیقا همینه. بعد گفتم توام برونگرا میبینی فک میکنی دیوونس؟ گفت آره :دی! دیگه حساب کار دستتون بیاد! :))

و اینکه راجب این شخصیت اینا هم، با کسی که پی آنگاه کیوش خراب باشه و استدلال ریاضیش ضعیف باشه، نمیتونم کنار بیام. احساساتیا ینی. یه طورایی. ن همشون. شاید.


26

مدیونی اگه فک کنی من حاضرم واسه هرچیزی، اینجا بمونم. پیش این آدما. دقیقن همبنا. به خاطر یه سری دیگشون؟ ن. موقعیت؟ ن. چیزی نیست که اینجا باشه و جای دیگه نباشه. حتی همین آدما. سون بیلین پیپل! اووو! و چقدر آدم میشه شناخت. 

هر روز نوبت یکیه. من ترجیحم اینه برم تو شمال تو شالیزار و گِلا کار کنم. جای اینکه اشک تو چشام جمع شه و از بغض خفه شم!

+ دارم درمیابم واسه من تو زندگی اولین اولویت احترامه. ی طوری ک انگار اون نباشه هیچی نیست، اون باشه همه چیز هست. 

تاااا بقیش بماند.!

+ اگ فرایند بزرگ شدن پسرا رو میدیدین شاید کمتر عاشقشون میشدین. -.- (حداقل اکثرشون!)


26

اینقدر عقایدتونو بهم تحمیل نکنین! حداقل بذارین خودم تصمیم بگیرم. خودم نظر بدم، خودم فکر کنم. حتا اک احمقم! به درک! 
زندگی خودمه -.-
چرااااااااااااا باید من گوش بدم؟ چرا؟ چرا من یه خنگ خوشحال نیستم؟ اه -.-
میگ مگ نگفتم هر وقت حالت خوب نبود بخواب؟
از بس خوابیدم بدنم درد گرفته! -.- 
چقد من حرص بخورم اخه؟ چرا ولم نمیکنین این آخر کاریه! چرا؟ واقعن چرا! 


+ بهتره زین پس به هر هنگام باران بارید مای ایمورتال گوش بدیم :)

پنج روز مونده به کنکور و تنها چیزی که من الان دلم میخواد بعد کنکور انجام بدم چیه؟

اتلاف وقت

اتلاف وقت

اتلاف وقت

بعد ک ب اندازه کافی حوصلم سر رفت فیلم دیدن!

حتا اعصاب کتاب خوندنم موجود نیست. 

آه مای گاد!

ینی صب تا شب فقط دراز کشم. ^_^

هزار تا دلیلم دارم ک چرا دلم نمیخواد گوشیمو بگیرم و چقد عص اعصابشم ندارم حتی! ولی خب چاره چیه؟ :دی! 

(بعد تازه به طرز وحشتناکی دلم روابط احمقانه میخاد (!!) و اصن از اون آدمایی نیسم ک ب راحتی تن ب چنین روابطی بدم و الکی ملکی ی چی بگم راه بیوفته!! :/ آی لنت. لــــــــنت.)

از ی طرفم دلم میخاد ریپلی گیم کنم. از اول. کاش امسال پارسال بود. تازه الان میفهمم باید چ کارایی میکردم. با اینکه از اول میدونسم دلم برا مد و دبیرامون تنگ میشه و سعی کردم از این سال نهایت استفاده رو بکنم ولی بازم دلم میخواد. و هرچیم بم میگن یونی بیشتر خوش میگذره نمیتونم قبول کنم ک اتحادی مث اتحاد کلاسمون باشه! من حتا وقتی رفتم راهنمایی دلم میخواست برگردم دبستان و بیشتر با مداد رنگی گوشه های دفترم گل و بلبل بکشم. بیشتر از رنگا استفاده کنم. حالا اینکه کلا دلم میخواد برم از اول هفتم رو بخونم و همه اون سالها رو دوباره تجربه کنم (حتا همونطوری و با همون تجربه های مزخرفم. ک چقد سخت بود!) !! :/ از طرف دیگ ی حس درونی میگ خاک بر سرت با این ساعت مطالعت تو میتونسی تک رقمی شی. یو ایدیت استیوپید. اه اه ننشسی دو ساعت بیشتر بخونی؟ مرگ من ی بار ده ساعت میخوندی ببینی چ مزه ای میده عصن -.- آه. اعصاب ندارما! نیاین بگین دیدی گفتم حسرت میخوری! ب درک اص. واقعن میگم. گوری باباش. گوری بابا همه چی! ^_^ ولی ناموصن دیگ کی کادرو مجبور کنه ببرنشون اردو؟ کودوم کلاس شب ولنتاین بره بیرون و از تو مینی بوس برا دخترای با شکلات و بادکنک و قلب قرمز تو ماشین دوست پسراشون دست ت بده؟ عصن دبیرا ب کودوم کلاس بگن شما همتون تهران قبولین؟ :( برا کودوم کلاس وویس کارمند گوگل تو سوئد؟ سوئیس؟ رو بذارن ک امید بدن؟ سر کودوم کلاس بگن من امسال احساس میکردم هر چی میگم شاگردام خوب میفهمن؟ سر کودوم بگن من میخواستم حتما با دوازدهم ریاضی کلاس داشته باشم من خیلی اینارو دوست دارم نمیشه ببینمشون ولی باشون کلاس نداشته باشم ک! کودوم کلاس از دبیرا بپرسن تو یونی با کیا آشنا شدن و از پسرا بپرسن؟ از استادای مرد راجب معشوقشون بپرسن؟ شرط ببندن و استادو مجبور کنن ناهار بده؟ :(( احتمالا دیگ گلسایی نیست ک همه چیز ب کتفش باشه، حجت سی ثانیه ای نیست، ک فک کنه از همه بیشتر میدونه و منطقی بازی دربیاره، یاسمینی نیست ک شیطون باشه و اسکل بازی درآره، مهدیه و سمیه نیستن ک همش باهم چت کنن و دهنمونو صاف کنن و بهم نامه بدن، فری نیست ک دلقک بازی در بیاره وسط کلاس و مجلس گرم کن باشه، مینایی نیست ک غایب کنه و همه به خاطرش برگه سفید بدن، مریم کاظمی ای نیست ک بره پا تابلو و ما بگیم یا ابولفض باز این -.- و بگیم ناموصن تا چارسالگی روسیه بوده؟؟؟؟ ناموصن لندنم رفته؟ و پوکر شیم! مهشیدی نیست ک همش مشقارو نوشته باشه و بره پا تابلو سوالارو حل کنه، مهسا چی؟ سوالای حل نشدنی رو کی حل کنه؟ کی مث مریم مکاری زاده تو یه سال اول فصل اول کتاب اوج خفنیت خودشو ثابت کنه و الگو دنباله ایو کشف کنه ک هیشکی نکرد؟ ممد! اوه مای! کی دیگ عین اون اعصابمونو خورد کنه حرص بده واقعن؟ حتا فاطمه مهدیم نیس ک مائده پاشو بزنه ب صندلیش و حرص بخوره! و حسنا نیست ک سر اینکه کی خودکاراش و رنگاش بیشتره حرص بخوریم. از ی سریام ننوشتم. ن اینکه چوم طوری باشم. فقط خستم. خیلی خستم. هیچوقت اینقدر خسته نبودم! بیلیو می! 


فکر کردم بعد از کنکور میام راجبش مینویسم، راجب روز قبلش مینویسم، و از تفکراتم میگم! ولی تهش حالا اصلا اعصاب ندارم. یه حسی از درونم به شدت عجیبی میگه چقدر همه چیز تعفن آوره! دوست دارم سکوت کنم و هیچی نگم و الان ک تازه گوشیم اومده دستم یکمی سختمه. فک کنم دوراهی انتخابه. میتونم وابسته شم دوباره و میتونمم نشم. که احتمالا دومی رو انتخاب کنم. تا میشه و میتونم! 

باورم نمیشه این همه انزوا طلب شدم.!

آم. به کودوماتون گفدم بیاین بهتون بگم چطوری بخونین؟ میخواین صبر کنین نتایج بیاد :دی. خود مختارین البته. منم کلا در خدمتم :))))

بعد اینکه بچه ها مرسی که کامنت دادین، مرسی که روزای قبل از کنکور از حال و احوالم پرسیدین و با اینکه من دیر به دیر میومدم ولی بازم بودین. مرسی که بعد از کنکور حتی به یادم بودین! خیلی خوشحال شدم. واقعا میگم. یه دورانی بود که میگفتم اینا مسخره بازیه و عصبی میشدم از حجمش اما الان عوض شدم. برام مهم شدن :)))

خلاصه ک . شاید فردایی وقتی نوشتم از کنکور بیشتر. دلیل محکمش اینه ک لب تابم فقط صفحه ورود رو میاره و با زدن دکمه ورود نمیره تو :/// منم با گوشی چندان راحت نیستم -_-

+ فک کردم پویش بیان رو امروز مینویسما، بعد هزار سال. ننوشتم. -_-


فقط دوست دارم بگم من همونیم که اگه بدونم ناراحتی بغلت میکنم و هیچی نمیگم. چی میگن؟ خودش بخواد حرف میزنه؟ آره. سعی میکنم نفهمی؛ ولی اگه گریه کنی منم پا به پات اشک میریزم. غمش اینه که نیستی. نیستی.

+به علت اهمیت از گفتن بقیه موارد صرف نظر شد.


هر آدمی که بار اول باهام حرف میزنه، خوبه. خیلی خوب. میخواد شنونده حرفام باشه، کمکم کنه، راهنماییم کنه و همه این چیزای خوب خوب خلاصه. حالا دیگه این قضیه اینقدر تکرار شده، که من امیدی ندارم. نمیخوام بگم به این یکیم امیدی ندارم، چون خیلی مهربون بود. مهربون تر از چیزی که تصور میکردم. میگفت نرم کلاس برگردم راجب منم همین فکرو بکنی؟ حتما حرف میزنیم؟ نمیخوام فکر کنم اینم اولشه. اصلا و ابدا. به قول خودش، آدم باید فقط اهمیت بده دلش چی میگه. کاش یکی بود که همش پیشم بود و بهم میگفت ببین! با این دیدگاه میتونی خیلی ساده تر بگیری! منتها همشون بعد یه مدت میپرن. هیچکودوم نمیمونن. بموننم با اون اهداف اولیه نیست :///

یه روزی خوب میشم، امیدوار میشم، و اینقدر به همه بدبختیا فکرنمیکنم که سرسام بگیرم. در نتیجه خوشبختی منم میشه چیزایی که دوست دارم بهشون برسم و داشته باشمشون. خودم و خودم. میگفت خوشبختیش اینه که کافه ای داشته باشه ک وقتی کسی توش نیست تار بزنه. که آموزشگاه بزنه. وقتی میگفت من گم بودم. من چی؟ هیچی. لعنتی. این خط این نشون. این من اینطوری نمیمونه.! :)

Let's start being hopeful again. :))))


 حقیقت؟ بگذار از ابتدا شروع کنم. همه چیز از یکی دو ماه قبل از کنکور شروع میشود. (لعنتی! چقدر نوشتن با این لب تاب کوفتی سخت شده. کی شود عوضش کنیم راحت شوم. چهار سال دیگر نهایتا دیگر؟ بیشتر شود نامردیست.) از وقتی میگویند: بابا بیخیال! اینا همش به خاطر کنکوره! و یحتمل، من تنها تر میشوم. تنها تر یعنی احساسم تنها گونه تر میشود. یعنی درونم کمتر نمایان داده میشود، حرفهایم گلچین میشوند و با خودم کلنجار میروم که نروم، بروم، بیایم، چه چیزی را به چه کسی بگویم و چه چیزی را نه. و آرام آرام فرایند تنها تر شدن پیش میرود. هرچه بیشتر سعی کنم، کمتر میفهمند. البته راستش گفتم خب احتمالا آنها میدانند؛ گفتم کنکور است، گفتم خودم نیستم، گفتم کاری نکنم و بعدا حسرتش را بخورم و بگویم این من نیستم. 

دوران را با هر بدبختی و خوشبختی و بیچارگی ای بود گذراندم. خب مگر چه بود؟ شصت ثانیه هایی که یک دقیقه میشدند و شصت تای آنها یک ساعت و بیست و چهار تایش هم که میگذشت فردا میشد. دوباره از اول. از خواب بیدار شو و نگران ساعت باش. ساعت مطالعه ات. کی میخواهی بروی کتابخوانه؟ کدام را بخوانی؟ تمام نمیشد تصمیمات مسخره ای که باید خودت و خودت تنهایی میگرفتی و خودت هم خودت را بیشتر گیج میکرذی و این وسط دلخوشی ها عین ماهی، از دستت سر میخوردند. 

باید بیخیال ماهی ها میشدم. سخت ترین کار دنیا. من عاشق یک سری از ماهی هایم بودم. میخواستم داشته باشمشان، نگهشان دارم. ولی نمیشد. نتوانستم. اگر آرام میماندم شاید حداقل گول میخوردند و فرار نمیکردند. ولی من تکان خوردم. معلوم نیست چه بشود. هنوز هم! 

I wanna hold you when I'm not suppose to.

گفتم خیلی خب. کنکور است. همش زیر سر این زبان بسته است! تمام که شود، خوب میشود. بعد گذشت. شد وقتی که هزارکیلو چیز مانده بود که هنوز نخوانده بودمشان و باید تموم میشدند و میپریدیم در دوران جمع بندی. تمامشان نکردم. دیدم پرشم خوب است، پریدم. اینجاها که میشود آدم بیخیالی را بهتر از همیشه یاد میگیرد. هنوز هم ماهی هایم را میخواستم. دلم میخواست باهاش هر شب حرف بزنم و ذوق بکنم. نمیشد. باز هم گفتم باشد. به صدم ِ پی پی امش دل خوش کردم و شب ها را با رویا سر کردم. مگر کار من جز این است؟ رویاها و خوشی ها همه را زنده نگه میدارند. 

دو هفته آخر قصد کرده بودند بیشتر شوند. ینی اگر بگویم قدر دو ماه گذشت، کم گفته ام. ولی بهرحال هفته آخر که از شنبه انگار دیگر وقت نداشتی و داشت تمام میشد، آمد. بعد سه شنبه شد. گم شدم. احتمالا گم شدن از همان دوران ها شروع شد. که نمیدانستم میخواهم بخوابم یا نه؟ میخواهم چیزی بخورم یا نه؟ اصلا چه میشود؟ من با این همه نخواندم چه میشوم؟ ولی آدم حواسش را پرت میکند. باید بخوابی. باید بخوری. چون میخواهی بخوانی! بالاخره یکی از اینها را بردار بخوان دیگر! هرکدام. فقط بخوان. نگذار همینطوری بگذرد. 

از صبح روز قبل کنکور میدانستم که احتمالا شب خوابم نمیبرد. من استرسی نبودم و نیستم. بی خیالی ام زبانزد است. ولی وقتی بی دلیل گریه میکنی، دیوانه میشوی و نمیدانی، خب تبریک میگویم. بعد نیست شب هم خوابت نبرد. از یازده سعی کردم خودم را خسته کنم. بعد رفتم استخر. 

احتمالا احساس گم شدن بیشتر حس میشده، چون سعی میکردم خودم را بشناسم. اطرافم را، آدم ها را. این منم. خود من. با درگیری های خیلی کمتر البته. خیلی خیلی کمتر. خلاصه، فرض کنیم بیست بار عرض استخر را طی کردم. 13 الی 16 بارش را زودتر از موعد کار را تمام شده فرض میکردم و بعد یک جوری به آخرش میرسیدم. این اولین چیزی بود که فهمیدم. من هولم! فقط میخواهم تمام شود. فقط میخواهم به آن طرف استخر برسم. هدف؟ شنا کردن. اصلا ربطی به رسیدن به آن طرف ندارد. فقط یکی از مراحل است. فهمیدم باید یاد بگیرم که ببینم چه میخواهم و همه این چیزهایی که شعار گونه میگویند. نمیدانم به فرایند کنکورم هم کمک کرد یا نه. اما اگر با دقت نگاه میکردم احتمالا کلی مثال دیگر از همچین کارهایی در زندگی ام پیدا میشدند. 

بعد از ظهر به مسخره ترین حالت ممکن میگذشت و من بعد از آن همه فعالیت، هنوز خوابم نمی آمد. اتفاق خاصی نیوفتاد. فقط یک نفر توانست یک کار هیجان برانگیز طور انجام دهد و آن هم نگار بود و زنگ زدنش. من وقتی انتظار ندارم، بهترین اتفاقات می افتند. فقط باید یادش بگیرم. پیش بینی نکنم و منتظر نباشم و نخواهم اتفاقی که مرتبط به خودم نیست و عاملش نیستم را بیاندازم. این را که حل کنم، زندگی ام 70 تا 80 درصد شیرین تر میشود. فقط برای خودم باشم و بگذارم اتفاقات بیوفتند. خب یعنی بیخیال روابطم شوم؟ البته میدانم معنی اش این نیست. ولی در روابط صمیمی چه؟ خواهی نخواهی، یک کم، فقط یک کم هم انتظار داری. آخرش نمیشود. میشود؟ نمیدانم. حالش را ندارم بهش فکر کنم. نمیخواهم تصمیمی بگیرم و عقیده برجای بگذارم. باید در رابطه با آن بخوانم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم. 

روابط صمیمی. نگویم بهتر است. تهش میشود: آخ دلم! :( 

کمی دیگر که بگذرد، کمی بهتر میشوم. فقط نمیدانم تهش چه میشود. کی میماند و چه کسی را از دست میدهم. چیکار میکنم و چه چیزی را یاد میگیرم.

گفتم یاد گرفتن! پست خیلی طولانی شد فکر کنم. نگویم میماند ولی. هر کدام از اطرافیانم حداقل قصد کردند یا میروند یک کلاسی. من حاضر نیستم حتی کلاس ورزش یا نقاشی بروم. فکر میکردم مشکل دارم و قرار است عقب بمانم. ولی به قول مامان، خارجی ها میخواهند استراحت کنند چکار میکنند؟ میروند یک جا که هیچ چیزی نباشد. حتی گوشی شان را هم نمیبرند. ساعت مچیشان را هم نمیبندند (من هم از بعد کنکور نبستم). نمیتوانم بروم وکیشن، ولی میتوانم حداقل در قید و بند ساعت و مشخص بودنش نباشم. میتوانم آهنگ بگذارم و با خودم وقت بگذرانم و تا میتوانم از آدمها دور شوم. طبیعت ندارم ولی میتوانم گل آب دهم، میوه بچینم و آشپزی کنم. میتوانم به جای فلسفه ی زهرماری و زندگی لعنتی، داستان های عاشقانه بخوانم و فیلم هایی ببینم که اسمشان آبکی است و میتوانم از خفن بودن و روشنفکری و فکرهای بالا فاصله بگیرم و زندگی کنم و یادش بگیرم. 

دیدی؟ میخواهم من باشم. نه تحت تاثیر و در تلاش برای چیزهایی که از من نیستند :)



160

1- کاش میشد وبلاگم مثل پیج اینستا پرایوت کرد، بعد ملت چه عضو بیان بودن و چه نه، ریکوعست میدادن مام اکسپت میکردیم گلچین میکردیم. یا بهتر بگم، مثلا آی دی یک سری انسان رو بلاک میکردیم! چیه من هی پست رمز دار بذارم. نه واقعا؟

2- فعلا ک صوبتی نیست، ولی ممکنه تا آخر روز پیش بیاد، اضافه کنم. همین دیگه :)


صبح تا میتونستم خوابیدم، از یه جا ب بعد دیگه خوابت نمیبره اگ قبل یک خوابیده باشی، و صبحم تا یازده و اون موقعا ولو بوده باشی! بعد رفتم کتاب گرفتم، فیلم نصفه دیشبمو دیدم. و دیدم چقد بده اینا ک عمل میکنن بعد جنسیتشونو تغییر میدن. و الهی چقد اذیتن ): و خب وقتی چشمام درد میکنه انتخابای زیادی ندارم برای اینکه چیکار میتونم بکنم. خواب بزرگترین سابجکت زندگی من بوده و هست. همیشه هم بعد اینکه یکیو از زندگیم بیرون کردم توش دچار مشکل شدم، چون یهو قبل خوابم چیزی نبوده که بخوام بهش فک کنم و شخصه نبوده! مث الان. بهرحال، گذروندم و ساعت دو خوابیدم تا پنج و بعدشم خب بیرون بودم و الان؟ آنستلی؟ فقط دلم میخواد برم خونه و بخوابم! نمیخوام بیدار باشم. بیدار بودن عذابه تو این شرایط. برا یکی مثل من.! انگار یه مار تو سینه منه و هی میره و میاد و بعضی وقتا میپیچه دور قلبم! 

فقط خودم میدونم چمه، ولی با کسی دلم نمیخواد حرف بزنم. اصلا گنجوندن یه چیزایی تو کلمات کار هیچکسی نیست، مخصوصا منی که انتخاب کردم درونگرا تر بشم.! در چنین مواقعی آدم بغل میخواد، آدم یکیو میخواد سرشو بذاره رو سینش، که دستشو بکشه تو موهاش و پشت کمرش! و این منم که معتاد اینکارام و اینا کارایین ک اگه با من بکنن من مست میشم! عوض میشم، نرم میشم، و آروم میشم. 

خب، همچین شخصیت گرانقدری تو زندگیم نیست! و اصن مهم نیست. من به خوابیدن با مقادیر زیادی پتو و متکا و رویا پرداختن ادامه میدم! 

I'm stronger than this. I can't be a loser with this strength! 


حالت الانم اینه که کلی حرف دارم بزنم، یه پست دراز! خیلی دراز. ولی حال و حوصله تایپ کردن و یا حتی گفتنشونم ندارم. :/ 
چطوری دیروز سه هزار تا نمایش داشتم؟ چطوری؟ سه هزار تا؟ اصن نمیگنجه تو مخیلم. چیشده؟ -_-
اینقد پست گذاشتم، اینقد دری وری نوشتم، کراشم آنفالوم کرد. . :/ البته عقایدمون بهم نمیخورد ولی این چیزا برا من مهم نیست! .
یهو یادم اومد وقتی خیلی بچه بودم برا یکی ک برام خیلی مهم بود یه نقاشی سخت رو انتخاب کردم و شروع کردم ب کشیدن و بعدشم رنگش کردم! و اتفاقا خیلیم زیبا شده بود! حالا یادم نیست کلا یا برای اون سن. یادم اومد عجیب نمیترسیدم ازینکارا و به خودم مطمئن بودم. حالا چی؟ از همه چی میترسم. حتی کتاب خوندن. مسخرست. برو بابا! بکش بیرون پری. تمومش کن! (اینقد نمیترسیدم ک رفتم جلو ایوون نشستم و حیاطمونو طراحی کردم! حالا حتی یه گلدونم نمیکشم! متاسفم برات. این تویی؟ تو این نیستی. برو بکوب از نو بساز تا نزدمت. برو فقط!)

 

عای لااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااو تیموتی! او مای گاش :")))))))))
آی مین، جذاب تر از توام.؟! نیست. :"


بذارین حالا که از وقت خوابم گذشته، یه چیزیو بهتون بگم. من یه آدم وحشتناکیم. خب؟ اصلا قابل قانع شدن نیستم. یا خیلی به سختی. مثلا اینطوری نیست که با یه سری توضیح قانعم کنین یا باور کنم. یا حتی با خیلی توضیح. به منطقم خوش نیاد باختین. تازه بدجور! چون کلی بهونه هم پشتش آوردین. بعد اینکه من تصمیم یه کاریو بگیرم، به راحتی انجامش میدم. اگه دلم بخواد یه کاریو بکنم، و قصد کنم، میتونم انجامش بدم. به راحتی. من اینطوری نیستم که بشینم غصه بخورم. اگرم میشینم غصه میخورم، مطمئن باشین اینطوری نیست که نشستنم و غصه خوردنم دست خودم نباشه و توانایی انجام کار دیگه ای رو نداشته باشم. دلم خواسته غصه یه چیزیو بخورم، و میخورم. حتی دوست داشتنمم انتخابیه. احتمالا مغزم وقتی کراشمو میبینه یکم تحلیل میکنه، بعد میگ عع! چه کیس مناسبیه برا دوست داشتن؟ بیا بریم تو فازش. ببین چقد با معیاراتت میخونه! و بعد قصد میکنم یه عمری رو باهاش بگذرونم، و میگذرونم. به راحتی میتونم تصمیم بگیرم که اوکی، دیگه نمیخوام دوسش داشته باشم. اگه خیلی دیوانش باشم یکم طول میکشه، نباشم دو ثانیه، خب. دان. دیگه دوست ندارم. از قلبم که هیچ، از زندگیم، فکرم، دنیام شوتش میکنم بیرون که جای اضافی ای پر نکرده باشه! برا من این کارا سخت نیست. راحت تصمیم میگیرم، چون جوانب، بلااستثنا سنجیده شدن و من مطمئنم. و راحت انجامش میدم. هرچی بگی!

پی اس: مث وقتی ک با مائده حرف میزدم و تصمیم گرفتم دیگه کاظمو دوست نداشته باشم. دیگه ذره ای به چشمم زیبا نمیاد. بیشتر از این؟

خیلیم خود شیفته و خوشحالم ^-^ 

+ چقد چیز میز نگفته دارم براتون ازین دو روز. شروع کنم نوشتن یادم میره. شک نکن. پست نذارم شبا تو ذهنم تصور میکنم در حال پست گذاشتنم و میگم ب خودم


از آدمای دورم خسته شدم، و ازشون حالم بهم میخوره! جمله تکراریه؟ به درک. وقتی ده سال دیگه برگشتم اینارو بخونم عمقشو میفهمم (:

امروز با یکی که فکر میکردم ازم بدش میاد بیرون بودیم، و بعد که میخواستیم جدا شیم نمیدونستیم بریم کافه یا نه (باورم نمیشه! حاضر بود باهام بره کافه! کن یو بیلیو ایت؟) ولی خب اینقدر کارا کرده که باعث شه منم چندان باهاش اوکی نباشم! بعد که خواستیم جدا شیم گفت خوش گذشت! من تو شوک بودم و فقط بهش چشمک زدم. کل مسیری که تنها بودمو داشتم فک میکردم که. خب! جدی گفتی؟ جدی میگی یا گفتی اینقدر به عنوان دوتا درونگرا خنک نباشیم؟ خوش گذشت؟ با من؟ آر یو کیدین می؟ 

رسمن دارم به اون جمله هه که اول تابستون خوندم که با همه مخاطبینتون برین بیرون عمل میکنم. با بعضیا چند بار رفتم بیرون البت ((((:

اینقدر هپیم که اینجا هست که هر موقع خواستم میتونم حرف بزنم و بنویسم و هیچکسم مجبور نیست بخونه! ولی میخونید کیوتا ** :*

اینقد اعصاب ندارم که اگه بام حرف بزنن به راحتی میتونم به هرچی یه ری اکشنی بدم که پودر شن برن دیگه ام برنگردن! همینکه برم نباشم بهتره :///

عرررررربدهههههههه تاحالا کراشی که اینقدر بهم نزدیک باشه، ینی بقل گوشم باشه، و زیبا باشه، و کار داشته باشه، و رشتش ریاضی بوده باشه و درسخون بوده باشه با تراز هفت هزار خورده ای، و سنشم بم بخوره، (پنج سال ازم بزرگتره) نداشتم! از ذوق در حال مرگم یو ور رایت اینفرانت آو مای عایز لنتییییی! فقط اسمش یکم سخته. ینی ترکیبیه :دی. حالا یکاریش میکنیم طوری نیس


پسر من دوباره تیپ شخصیتی دارم ازمون میدم بعد هی ویژگیاشو میخونم هی عاشق خودم میشم :| با اینکه میدونم اصلا معلوم نیست راسته یا نه و همش چهارتا شخصیتی که داشتم باهام مشابه بودن، ولی در آن واحد وقتی یکیشون در میاد با همون بیشتر حال میکنم! بعد اون راسته یا نه رو برا آدمای معروف تیپش میگم. خب بهتون تبریک میگم، شما یه ادمی رو دارین میخونین که دو درصد جمعیت رو تشکیل میده جان اف کندی هستم، ژان پل سارتر هستم! (میگم چرا نظریات این بشر اینقدر به من حال میده عا!)، نیوتن هستم (البته من عاشق انیشتینم. آزادی فکری که اون داره رو هیچکسی تو دنیا نداره :"))، مارک زاکربرگ هستم! استیون هاوکینگ هستم و نیکولا تسلا! کاری ندارین؟ من کلی کشفیات دارم بهشون برسم  

بقیه ذوقیاتمو ادامه همین پست مینویسم ^.^

+ دستام دارن میلرزننننننن! جدی جدی وقت مردنه :| (چرو همش راجب مرگ حرف میزنم واقعا؟)

جین آستنم! :))))) نویسنده غرور و تعصب! وای من ذوق مرگ :)))))) 

بتهوون! نیچه!

دارم تلف میشم :/

نه ببین ولی هرچی بیشتر میخونم بیشتر مطمئن میشم این دفعه دیگه خودم درومدم! دقیقن همون کارایی رو نوشته که من میکنم! خلاقیتشو برا پیش بینی اتفاقات غیرمنتظره بکار میبره. دقییییییقن منم. 

خب خیلی هپیم که همتون مشکلات شخصیتمو پر وضوح میشناسین، ادعای منطق، بقیه هیچی سرشون نمیشه و من فقط مخالفت میکنم با کسایی که بام مخالفن و اصن نمیخواد بذارم صداشون شنیده شه!، جاجمنتالم، فک میکنم خیلی سرم میشه! و خیلی جالب تر اینکه با وجود از بین بردن خیلیی چیزا برا خودم، اینارو نمیتونم. یه طورایی برام لذت بخشن. :/، زیادی آنالیز میکنم. این برا همه چی خوبه به جز، به جز روابطم، جایی که این کمترین اهمیتو داره! با وجود اینکه نوشته من یه ادمیم منتظر و پذیرای ایده های جدید حتی برای لایف استایل، در عین حالم اینم! و فاکین دقیقا راست میگه! یه جا نوشته بود در عین حالی که خیلی منفی نگره، میتونه ایده آلیست باشه و رویاهای دست نیافتنی داشته باشه و دقیق برنامه ریزی کنه بهشون برسه! چطوری میتونه اینقدر خوب تشخیص بده من چطوریم؟ از کجا فهمید اینقدر متضادم و در عین حال دارم زندگی میکنم؟ لعنتی.

جدی جدی دارین اینارو میخونین؟ دارم برا خودم مینویسم. حس میکنم که اصن جذاب نیست ولی برا خودم هست. پس فردا میخوام بخونمشون دوباره!

تو ریلیشن شیپ افتضاحم! (بازم دقیقا من!) چرا؟ چون خیلی آنالیز میکنم و خیلی جاج میکنم. خب اینکه هیچی، قشنگ مشخصه. بعد سعی میکنم خودم باشم، که باز این کارو بد تر میکنه. اینو نمیدونم. دقیقا نمیدونم. حد و حدودیه! بعد خیلیامون اصن گیو آپ میکنیم میگیم ما عشقو پیدا نمیکنیم. بازم منم. اگزکتلی. من اصن خودمو وقف علم و دانش میکنم :"(

اولویز دولوپینگ عه ورلد این دیر مایند ویچ ایز مور پرفکت دن د ریالتی! اولویز :")))) آه و چقد بده :"))) و نوشته من دنبال یکیم که بیاد تو این دنیا و توش فیت شه. اگزکتلی. و تسک خیلی سختیه و خیلیا فیت نمیشن، پس احتمالا سخت ترین کار زندگی من پیدا کردن اون شخص باشه. خب من به خودم بودن ادامه میدم. اگه پیدا شه که خیلی لذت بخشه واقعا :))))))) اگرم نشد تنهایی میتونم بست ورژن خودم باشم! ولی تنهایی! نه تو برزخ -.-

اگه تو پیدا بشی، من واسه دیت مشکل دارم. حالا بگو چرا! چون یه سری سوشال اگریمنتسی هست که باهم نداشتیمشون و من چون خیلی دوست دارم رک و پوست کنده و صاف و صادق باشم، چه تو گفتارم و چه عمیقا، بعد برام سخته دیت داشته باشیم و هی مبهم باشه. میدونی چی میگم؟ ولی اگه تو پیدا شی که اینا رو میدونی :دی :*

یکی از بزرگترین مشکلاتم این بود که هیچکس نمیفهمید چی میگم. بعد مجبور میشدم دوباره توضیح بدم و توضیح بدم. کاری که ازش متنفرم! اون اولا که تازه داشتم ارتباطاتمو گسترش میدادم و تو سوشال مدیا لم داده بودم. بعدش یکم یکم یادگرفتم که اصن نگم اینارو. بعد اینقدر نگفتم که یادم رفت چی بودن. الان اون ته مهان. غمم گین شد. میرم پیداشون میکنم :(

نوشته حجم عظیمی از آزادی رو به کسی که دوسش دارن میدن و پایه و اساسشون در اعتماده. تا تجربه دارم راست میگه. به جز اینکه یه پیش فرضیو در نظر نگرفته. یک: اطمینان ازینکه طرف مقابل مثل خودمه! دو: اصلا با طرف مقابلم ارتباطی ندارم :) ینی اینجاهاست که جاجمنتالیه تموم میشه و یهو اصن روندش پیش میره. یادش بخیر، چقدر شیرین بود! منی که اینقدر رو دروغ حساسم، اعتراف به دروغشم ذره ای ناراحتم نکرد. :)

بیشتر به عشق فکر میکنم تا ابرازش کنم! دقیقا :)))

اینو دلم خواست کپی کنم:

Architects seek strong, deep relationships, and trust their knowledge and logic to ensure that their partner is satisfied, both intellectually and physically.

همچنان بازم نوشته تو قضایای احساسات و حل کردنشون مشکل دارم. فاک ایت حالا دیگه!

میخوابم بقیشو فردا میخونم! سی یا! (:

پیوست/ بعدا: 

ØØ®Øیت INTJ


+ چهل هشت ساعت از بیست و چهار ساعت دچار چشم دردم (واقعا نسبت به قبلم خیلی کم از گوشی استفاده میکنم، شبام نسبتا زود میخوابم!) و بیست و چهارساعتشم دچار سردردم. تمام کارایی که دوست دارم انجام بدمم چشمین. کتاب خوندن، فیلم دیدن، نقاشی کردن. سه تا سابجکت بزرگی که تا الانشم تابستون با اونا گذشته! تازه مزخرف تر اینکه خوابمم نمیاد! -.- مثن تو این حالت باید چیکار کرد؟ باید مرد ینی؟ ینی چشم نداشته باشم باید برم سرمو بذارم بمیرم -.- 

+ پسر. همه چیزای این یارو همایش انتخاب رشته به کنار. مدیر اون نمیدونم پویای شریف بود چیچی بود، کپی کریسشن بود ینی هی داشتم فک میکردم خب توام حتما یارو رو کتک میزنی دیگه؟ لعنتی فقط چشماش آبی نبود! البته بماند که تفاوت های دیگه هم بسیار بود ولی فرم صورت و اجزاش خیلی مشابه بودن! 

+ چقد خندیدم :) کی شه بریم یونی بگذره این روزای دری وری و مسخره :) فقط یه جای دیگه اینقدر با پسرا خندیده بودیم و اونا مسخره بازی درآورده بودن که اونم اعصاب شناختی بود. که اعصاب شناختی خیلییییی باحال تر بودن ناموصن! 

+ آخ!

+ مامانم زین پس ساپورتم میکنه. گفتم دلم میخواد تنهایی برم کافه، میترسم پولام تموم شه بعدا خواستم برم با یکی برم نتونم! گفت خب بم بگو میریزم برات ((((: هیچی دیگ! الان از لحاظ روانشناسی نه تنها رفتن به جایی قبلا برام استرس برانگیز بود، تنهایی از در مکان هایی مث کتابخونه داخل هم نمیتونستم برم! اینا دیگه هیچکودوم وجود ندارن. حالا میخوام شروع کنم تنهایی برم کافه :) ^.^ مامانم میگه، این روزا دیگه هیچوقت تکرار نمیشن. راست میگه. و چقدر بده اگه من بخوام از دستشون بدم!

+ وقتایی که راجبم چیزایی که خودم بهشون باور ندارمو بهم میگن، اصن انگیزه و قدرت درونیم به طرز عجیبی در حد بمب اتمی افزایش میابه! 

+ چشمام درد میکنن -.- دیگه باید از حضورتون مرخص شم! فقط یه چیزی، شاید این همه درد مضمن (!) مزمن؟ واسه اینه که من خیلی کم چیز میز میخورم. ینی هیچی نمیخورم. ینی صبح پامیشم گشنمه ولی چیزی دلم نمیخواد، ظهرا عموم اوقات ناهارو دوست ندارم که باعث میشه خیلی کم بخورم. کمتر از تصورتون :| شامم نمیخوریم. کلا حالشم ندارم در این راستا کاری انجام بدم! کم کم با نردبام مواجه خواهید شد :/ اینقدرم بی حالم ک نمیدونی. صب که بیدار میشم اصن حالشو ندارم حرف بزنم. اصلا!! =|


184

اینجانب به شدت وحشتناکی کمال گرام. درین حد که حتی حاضر نیستم برقارو بزنم و فقط کامپیوترارو میزنم و فقطم اصفهان!(تهرانم جهت شادی روحم میزنم :))) اصن با مغزم جور در نمیاد. دو شبانه روزه که با فکر اینکه خب، الویتت چیه، اینو ترجیح میدی یا اونو، و هی سعی میکنم بین دو راهی های مختلف نگاه کنم ببینم کودومو میخوام، من برق صنعتیو ممکنه بیارم، احتمالش خیلی زیاده، بعد نمیدونم، برم؟ نرم برم خود اضفهان کامپیوتر؟ نمیدونم. چل شدم بقرعان! :| 

از یه طرف فک میکنم من جقد خنگ و احمق و اینا بودم و چقدررررررررر درس نخون بودم -.- وحشتناک! نمیدونم چرا از تو این گوش من نمیرفت تو که بابا بخون. لعنتی بخون. میخوام بگم خنگما، ولی احتمالا خنگ نیستم. خودم باعث شدم تعداد دفعاتی که شکست میخورم کم باشن و ازشون یاد نگیرم. 

خنگم؟ نیستم. خوبم دیگه! تو رشتم خوبم. :/

تازه پسر. صنعتی نوشیروانی بابل رو دیدین؟ خیلی رتبه و اینا آورده جدیدن و رنکش بالاست. بعد شماله. اینقدر زیباست این شهر :)))) یه شیطون هست میگه اونو بزن و برو @_@


187

من یک شلوارک خوب دارم که در دوران های بسیار دور برا ورزشم خریدم و همون موقعم به هرکسی میگفتیم این قیمتشه چشماشون میشد شیش تا. بادمجونیه، ولی یکم روشن تر. حالا خالم میخواد بره لیزر، با کلی شلوارک دیگه اینم بهش دادم چشش گرفته میگه گپه و کلاس داره! لنتی، لنتی، ی لیزر سادس. اصن مهم نیست! بعد الان اعصابم خورده، میترسم بش ندم و بعد مثن بگه ما این همه کار واسه این کردیمو اینا! ولی الان هی داره رو نروم راه میره ک نکنه گشاد شه و بپوشمش دیگ قشنگ نباشه. دارم از حرص میمیرم


بچه تر که بودیم، مامانم بهم میگفت جلوش گریه نکن، نذار بفهمه ضعیفی، ایتقدر گفت تا یادگرفتم جلوش ضعفو نشون ندم و دیگه اهمیتی ندم به کارش، اینقدر تو این کار قوی شدم که میتونم وقتی یکی عمیقا ناراحتم میکنه زل بزنم تو چشاش و حتی بخندم، خوش رو باشم و محل ندم. حتی بخوام میتونم فراموش کنم.

اتفاق مسخره ایه، میدونم. برای بار هزارمه، شاید نباید دیگه مهم باشه، ولی هست. خسته شدم! من آدم فداکاری نیستم. تا گریم گرفت میخواستم بگم به خودم نباید الان گریه کنی، حتی تو اتاقت! اصن مهم نیست. ولی مهمه، من ناراحت شدم. چرا نمیخوام نشون بدم ناراحتیمو؟ چرا؟ چرا این انتظار اونقدر از من میره که باعث شده این کارم برام سخت شه؟ سو آی کراید. اند ایم سو تایرد او ایت. 

میفهمی چرا نمیخوام اینجا باشم؟ میفهمی؟! 


بی خوابی و بی قراری.

موسیقی

بی قراری دوباره.

کمی درس، جست و جو در پی آهنگ هایی که ممکن است در خیل عظیم بیخود ترین ها پیدایشان کنم و مورد علاقه ام باشند، 

نوشتن.

سعی در پرکردن یک صفحه با جملاتی که با کلمه ی فکر نمیکردم شروع شوند. 

بیشتر از سه خط نمیشود 

پس نمیتوانم ازش عکس بگیرم، پستش کنم و بهتان بگویم خب، شماهم خودتان را به این چالش مغز دعوت کنید که مجبور شوید فکر کنید و از طرفی دستخطم را به هایتن هم نشان دهم. 

دوباره موسیقی.

چشم درد

تلاش برای خوابیدن

بعد از نیم ساعت بستن چشم ها و فکر کردن به هرچیز بیخودی

خوابم نمیبرد.

حسرت

حسرت روزهای دور

حسرت خوابهای راحت ساعت ده شب

معشوقی نیست که به وی بیاندیشم و آرزو کنم کاش بود

و نصور کنم بودنش را

و در رویایم باشیم. باهم.

بیخوابی!

موسیقی دوباره. صدای پیانوست؟ چه بدانم. بیکلام بهترین است کنون.

گوشی. باز این بی ریخت چهارگوش

ناامیدی

خستگی

تو. چرا؟ تمامش. نمیکنی؟

انتظار

فکر

بازی با کلمات

جملات

توییت هایی که به ذهنم میرسند و به سرم میزند برگردم به توییتر و بعد فکر میکنم که، نه. مگر یادت نیست چقدر مزخرف بود؟

چرا یادم است.

ویژگی پر رنگ من این است! همه چیز یادم هست

برعکس تو!

من هم میتوانم و هم نه.

و تو الان کدامین خودت هستی؟!

جدید ساخته ای؟ یا فلش بک زدی؟

معلوم هم نیست.

معلوم هم هست که نمیدانی.

من از تمام . از هشتاد درصد آدم های دورت از تو دورترم.

چند بار؟

تمامش کن، تمامم کن.!

برنامه ریزی

موسیقی

موسیقی

موسیقی.

ناتوانی!

ترس

بی اعتمادی

نخواستن ولی انجام دادن!

بازهم فکر و فکر و فکر راجع به چیزهایی که میخواهم انجامشان دهم و نمیدانم چه؟ نمیگذارد

مثل. نگویم!

چون ضعیفم. همانی ام ک وقتی میگویم بدتر انجامشان نمیدهم.

دلتنگی

فکر نمیکردم.

نه فکر نمیکردم!

دیگر آخ هم ندارد

بغض هایش را هم فرو خورده ام.

وصول به درک!

هان؟

بیخوابی. بیخوابی های لعنتی. ترس از صبح شدن شب.

ترس از دیدنش با چشم های باز.

نوشتن ممتد.!

بی وقفه!

و هیچ چیز، مهم نیست. هیچ چیز دیگری.

(زر زدم. همش مهمه، گفتم حالا ک متصل شد به عنوان وبلاگ به ادرسم ربط داده شه.)

ولی تهش ای خودم، اینجانب! 

کارایی که میخایو انجامشون بده. خسته شدم از بس بهت گفتم

توام خستم کردی. از بقیه چه انتظار.!؟!


تا ده و یازده باهاش بیرون بوده. با دوس دخترش. :))))))))

/اینکه با دوس دخترم طولانی مدت برم بیرون. ن چیز دیگ ای!!!/

نشسیم عصر جدید دیدیم، از بعد کنکور چیز وطنی ندیده بودم. حالا درسته احترام ب مخاطبشون در حد سگ بود و همه این بیشعوریا، ولی دقایق ابتدایی چسبید. کیوت بود ک بفهمی جو چطوریه و توش زندگی کرده باشی :)


یه چیزی خیلی کمه. اینقد که هیچی راضیم نمیکنه. حتا وبلاگ، حتا نوشتن، حتا سلفی، حتا عکس، حتا عکس تو نور آفتابی ک از لای درختا میاد روی صفه کتاب، حتا خود کتاب، حتا بازار، حتا بیرون تو شلوغی، حتا کافه، حتا پایز، حتا گل، حتا برگی ک نصفش ی رنگه نصف دیگش ی رنگ. تو چنین مواقعی، کشیدنم سخته. چه برسه به الان که نه دفتر و خودکارای عزیزمو دارم برا نوشتن، نه دفتر و ابرنگ و مداد دارم برای کشیدن. 

نمیخام سخ گیر باشم ولی نیاز مبرم به طبیعت دارم. جایی بدون تیربرق، بدون خونه های چیزی زیاد، بدون آدمای زیاد، بمونم اونجا، تا شب، بعد تا صب. بیدار بمونم. یکی از آرزوهام اینه ک مرداد سالهایی ک شهاب سنگ میاد برم کویری جایی و ببینمشون. 

ولی یه درونگرا هم نمیتونه تنهایی خوشحال باشه.

تو کمی؟ حسش نمیکنم. فرضا این حکمو اثبات میکنن. ولی من.! من سنگ شدم، دیگ حس نمیکنم!

+ دارم میترکم. مجبوری اینقد بخوری؟ مجبوری؟ :/

/تمومش کن!/

♢ دومین پست امروز.


به طرز هیجان آوری، انسان های دورم خفه کننده و دوست نداشتنی شده اند. به قدری که حتی دیگر دلم نمیخواهد بروم دانشگاه و با یک مشت انسان همین مدلی رو به رو شوم، و بعد دوباره روز از نو روزی از نو! دلم فرار میخواهد، جایی که مدل انسان ها فرق کند، و باورهایشان، جایی که به نظرشان گفتن حقیقت، زشت نباشد. جایی که پر از تعارفات دور کننده نباشد. جایی که از آنها، بشود آموخت. جایی که بتوان یادگرفت باید بیشتر از هرچیزی، به علایقت بپردازی. جایی که قرار بگیرم جای درست، که بفهمند همه چیز یک چیز نیست، یا حالا، دوتا؟ سه تا؟ هرچی. جایی که آخر شب برای بهتر شدن این حال، تصمیم به بایگانی مسخره نگیرم. رفتن راحت تر است اما. با کمی شجاعت و اطمینان هم میتوان حلش کرد، که من احمق توانش را. (:

+ازینکه نمیتونم مثل قبلم بنویسم عصبیم! 

+خرنشو! خرنشو خرنشو خرنشو! 

+به علایقت بپرداز! هرچی بیشتر بهتر. همه چیز به درک. تو که میدونی چی میخوای و چی حالتو خوب میکنه! میدونی چی دستته؟ کوتاهی نکن! خودتم با خودت.؟! غریبی نکن (:

+جاست دو ایت. با اینکه نمیدونم وای یو آلردی دونت؟

+این چه خریتی بود که فقط معماری دانشگاه تهرانو زدم که مطمئن بودم نمیارم؟ -.- یهویی امروز دلم خواست! خیلی یهویی!!.


بخشی از وجودم میخواهد درس بخواند، بخشی از وجودم میخواهد همه جارا مرتب نگه دارد، بخشی از وجودم میخواهد برود و برنامه نویسی یادبگیرد، بخشی از وجودم مجبور است یک سری کارهارا انجام دهد، مثل تحقیق برای کلاس تاریخ تحلیلی اسلام که رفته برایش یک کتاب تاریخی بی ربط گرفته که الان دلش میخواهد دو هزار صفحه تاریخ بخواند و همه بخش های دیگر وجودش را بیخیال شود، بخش دیگری دوست دارد کتابهای کتابخوانه را بخواند و بخش دیگری علاقمند خرید کتاب است. نمیدانم چرا کتابهای کتابخوانه را میخوانم و نه کتابهای خودم را. احتمالا چون بخشی از وجودم دقیقه نودی ای است که دوست دارد تحت فشار باشد. همان بخشی که الان دارد هزار تکه میشود چون هزارتا کار میخواهد انجام دهد و هیچ کاری نمیکند. همان بخشی که برنامه ریزی میکند اما راضی اش نمیکند چون انگاری بعد از کلی فکر کردن، هنوز برنامه اش باگ دارد. بخشی از وجودم میگوید فرست ثینگز فرست! کلاس آنلاین بعد از ظهرت را خوانده ای؟ و بخش دیگری از وجودم میگوید اصلا میرسی آن همه را حفظ کنی؟ و بخش دیگری گرسنه است و بخش های مختلفی پاسخش را میدهند: زنگ بزن به مامان؛ پیام بده به مامان؛ هرچی میخوای بخور؛ در یخچال را باز میکنم و یک بخش دیگر میگوید: سیب بخور، سیب! یه میوه! خعلیم خوبه، بعدش ناهار میخوری. و بخش دیگری از وجودم بیوی هم‌کلاسی‌اش را به یادمی‌آورد که نوشته: من سمیکالن بودم وقتی اون پایتون بود. بازم تو! تو تو توی لعنتی. و باز هم مغزم آلارم میدهد که فلوچارت های ماهوش را کشیدی؟ ریاضی 1 لعنتی را خواندی و فهمیدی؟ فیزیک یکی که مساله هارا پاسخشان را سر کلاس ننوشتی چه استاد؟ چه پاسخی داری؟ بخش دیگری میگوید: حواست هست کی TA داری؟ و نه. پاسخی برای هیچی ندارم. وجودم هزارتکه میشود و منتظر پاسخ میمانم. چشمانم درد میگیرند و لب تاب را روشن میکنم و میزنم b و بلاگ را باز میکنم که بنویسم. بعد خود وبلاگ را باز میکنم و میبینم خب. انگاری دوباره میخواهی فاصله پست هارا کم کنی. چه مرگتـ.؟! 

من دلم تنگ است، تو چی؟

البته نه فقط برای تو، یا تو، یا تو، یا سه چهار نفریتان، یا شاید هم شش، یا بیشترید؟ نمیدانم. بهرحال نه فقط شماها، بلکه حس ها. حس های لعنتی. زمان های لعنتی ای که الان میگذرند و تو ته ته تهش احساس نیاز میکنی و در راه از پنجره بیرون را نگاه میکنی که اول درخت است و بعد کوه صفه و بعد شهر و شهر و بعد هم. و با خودت میگوئی بروم با یکی؟ که چی؟ که بازی بدهمش؟ عقلت نمیگذارد. تو فکر میکنی و میگوئی اگر بود و مغزت میگوید نه! فقط خفه شو و به این چرندیات فکر نکن. ولی تو، نمیگذاری. سعی میکنی یک کراش پیدا کنی که زمان بگذرد و میگویی کراش یک روزه. امروز هستی و فردا نمیبینمت. همه آدم هارا زیر نظرت میگذرانی. یکی را پیدا میکنی. فردا میبینی اش دوباره. و مغزت میگوید خر نشو، تو که واقعا روی اون کراش نداری! میزنی ملت رو بدبخت میکنی! تو اگه آدم بودی که. بعد بیخیال. چقدر چرت! حالا نیم ساعت بشین بنویس که کلی کار داری بعد چرندیات مینویسی. چرندیات محض! مگر قرار نبود؟ :/ 

ولی اینکه دلم برای احساسات تنگ است، چرت نیست. 

امروز در کانال یکی یک چیزی را خواندم که از کانال دیگری فوروارد که نه، ولی آیدی کانال دیگری پائین پی ام بود. بهرحال حاوی چونان چیزی بود که میانگین مردن و زنده شدن سلولهای ما 7 سال است. سلول های پوست دو هفته ای، و سلول های مغز هرگز جایگزین نمیشوند و با پیر شدنشان ماراهم پیر میکنند. بعدترش، نوشته بود اگر مغزمان هم مثل پوستمان بود نامیرا میشدیم. بعدترش، نوشته بود اگر لمسم کرده باشی (میبینی؟ باز هم تو!) سلول های پوستم احتمالا تا الان فراموش کرده اند، ولی مغزم نه. مغزم هنوز به یاد می آورد. لعنتی! بعدترش گفته بود یا نامیرائیم، یا به یادمی‌آریم. 

زیبا نیست؟ برداشت جالبی‌ه.

و به‌فنادهنده‌ست. :)

دیگر از کدام بخش وجود لعنتی ام که هزارتکه است بگویم؟ آهان. اینکه یهو جوگیر میشوم و دلم میخواهد از آن طورهای خاصی بنویسم که برای من ادامه پذیر نیست. و دیگر اینکه در ذهنم مکالمات روانند. این را به فلانی بگویم، آن را به بهمانی، و آن یکی را هم به بیساری. بعضی وقتا ری‌اکشن‌ها را مطابق میلم پیش بینی میکنم بعضی اوقات هم نه. بعضی اوقات هم آن‌قدر ناامید شده ام که وقتی باب میلم پیش‌بینی می‌کنم، می‌گویم: این؟ نه بابا. این که اینو نمیگه. بعضی وقت‌ها در ذهنم شرایط طلائی‌ست به گونه‌ای که نمی‌دانی. ولی حقیقت این است که با هیچ‌کس حرف نزده‌ام. مدت مدیدی است. خیلی چیزهاراهم از وقتی یک سری چیزهارا شروع کردم، یادگرفتم. البته، دیرتر از حدنرمال، و سریع تر از حدنرمال. توضیح دلیل آن هم لطفی ندارد. نتایجش هم اعمال شده اند. حس و حال ِ رفع کردن ابهامات برای خودم را هم ندارم. نمی‌دانم؟ خب. یک‌طوری میشود دیگر. سعی کن برایت مهم نباشد. و کم‌کم فراموش میکنی. و وقتی به یادمی‌آوری، سعی میکنی جلوی خودت را بگیری که توی قبلی نباشد. که باز غم مخورد. که باز پی ام دریافت نشود و اشک هم جاری! 

این بخش وجودی ام بس است. این بخش وجودی ام در ضمن دوست داشت به این پست، جمله ای اضافه کند که به خاطر یک نفر که ممکن است بخواند و ممکن است هم نه، اضافه نکرد. سالها بعد خواهد خواند و لعن خواهد فرستاد که مگر مهم بود لعنتی؟ من که الان یادم نیست چه میخواستی بگوئی! چرا کامل ننوشتی؟ خب. من ِ سالهای بعدم :) پاسخ من این است: اگر کسی پرسیده باشد میتوانی از پاسخ‌هایشان پاسخ سوالت را بیابی. اگر هم که نه، باید بدانی به اندازه ای بود که ترجیح دادم ننویسم. نمی‌نویسم که اهمیتش یادت بماند. که شرایط و افکارت هم. که بدانی!

نمیدانم.


210

1- از اونجایی که من سایتای موسیقی زیبامو بهتون معرفی کردم و برخی از قبل آنهارا میشناختید و تایید کردید و برخی دیگر تشکر و تعریف کردید و خوشتان آمد، خب. این بخش به شما یک اپی که احتمالا 99 درصدتان میشناسیدش را معرفی میکنم که طی گشتن در پی اپ مناسب پادکست چه انگلیسی و چه فارسی یافتمش. قبلا از سایتش استفاده میکردم و روی نروم بود و اصلا به مخم خطور نمیکرد که ممکن است که هیچ، صد درصدی، اپ هم دارد. سرتان را درد نیاورم بزرگواران، sound cloud را با آی نارنجی رنگ ابری که نیمی از آن به صورتی دیگر هاشور خورده دانلود کنید و حالش را ببرید. البته ناگفته نماند تو مایه های همون سایت ملواز و ایناست! قشنگ بروید سرچ کنید sufjan stevens و از حال و هوای آهنگ ها و صدایش لذت ببرید :) 

- البته من اخیرا کلا درحال خودکشی با آهنگ

hollywood's bleedin از post malone درحال خودکشی بوده ام و احتمالا همچنان هم باشم و بروم بقیه آهنگ هایش را هم ته و تویش را درآورم! (لیریکسش هم علاوه بر ریتمش خوبه :) )

2- دیشب دلم میخواست یه همچین چیزی بنویسم:

من که بی احساسم ولی دل تختم، ملافه و تشکم برات تنگ شده! لا به لای پرزهای پتوهم مدت هاست دنبال عطرتن و دستام دنبالت میگردن تا بغلت کنن. خودم؟ خودم هیچی :) 

3- از وقتی همیار پیدا کردم زندگی به شدت شیرین شده :) اینقدر گوگولیه این بشر که خدا داند :) کلا از وقتی اون هست و یکم خعلی باهم حرف زدیم حس میکنم چقد دانشگاه خوش میگذره و کلی هیجان دارم :) اونم کلی بهم انرژی میده :) بهم میگه ترم یکی ِ ایده آل! *-* کلا به شدت ویژگیای دوست داشتنی داره :) بعدم بهم میگه آروووم بابا چقد فعالی :دی! کلا خعلی شیرینه :)

4- دو طولانی تره ولی حالم مساعد نوشتن نیست :/

5- فک میکردم پست درازی خواهد شد ولی حرف ندارم بزنم. فقط الکی سر همین قضایای دانشگاه و اینا و چیزایی که هی هی هی جدید کشف میکنم و امکاناتا و اجتماعا و اینا هیجان زده ام و حالم الکی خوبه. در این مواردا! کلن ولی همه چیز پیچیدست :)


یکی از پسرامون نوشته من حاضرم چهل کیلومتر برم ولی ظرف نشورم!

سوالی که پیش میاد اینه! 

هر روز پنج صبح بیدار شدن یا ظرف شستن؟!

اصن مگه غذا درست نکنی و اینا ظرف داره؟ من نمیفهمم! وات؟

سیگار من کو؟ اصن خوش میاد یونی اینقد به صفه نزدیک باشه و نکشی؟ تازه پیکی بلایندرزم دیده باشی! 

برم از مغز فنی جدید بلولم بیام پائین -.- چرا دانشگاه تو کوهه؟

دوتاشلوار خریدم! 

هیچی مناسب من پیدا نمیشه! نه مانتو نه شلوار! یا کوتاهه، یا تنگه، اصن یارو گفت همین دوتا دوخت هست به شما میخوره :/ 

مانتو ک دیگ هیچی! 

-.- 

دلمونم برا یه بنده خدایی تنگ شده نمیشه بهش گفت که! :| هی میزنیم تسک عاخر، بعد یوهو رندملی! میاد تو ذهنمون -.- 


هیچ فیری تایمی برای من باقی نمونده به جز اوقاتی که میشینم و تو راهم و خب قطعا یا موزیک گوش میدم یا چیز دیگه ای، و یا کتاب میخونم! معمولا ابتدای راهو کتاب میخونم و اخرای راه چشمامو میبندم و هندز فیری تو گوشمه!

اینقدر درگیرم و خسته ام که شبا درست قشنگ خوابم میبره، دیگه عادت کردم و صبحا خودم زودتر از ساعتم بیدار میشم و روزی ۸ الی ۹ هزار قدم و فراتر راه رفتن یه نفله نمیرسونه خونه! بهم میگن آب شدی ولی من حس نمیکنم :) 

خب! 

حقیقت اینه که همچنان منشن میکنم من عاشق دانشگاهمون نشدم ولی دانشگاه واقعا قشنگه! وقتی تو اتوبوسا داری تو دانشگاه جابجا میشی خب. روی کوهی و کل شهر از تو اتوبوس پیداست :) بعد میری پائین و شهر یکم یکم محو میشه :) هرچی پائین تر میری سرسبزی بیشتر میشه! کتابخونه مرکزی یکی از جذابترین جاهای دانشگاهه! چون جلوش دریاچه یا همون جزیرس که کنارش اردک داره و شما میتونی روی نمیمکت یا روی چمن زیر سایه درختا ساعتها بشینی و از منظره و هوا لذت ببری و گه گاهیم یه گربه بیاد رد شه :) تو کتابخونه نرفتم هنوز! 

از سه راه زبان یا درب شرقی به بعد فضا قشنگ تر هم میشه و اشقه (اشغه؟ و انواع و اقسام) هست! کلا تنه درختارو سبز کرده و مثلا تو راه درب شرقی دانشگاه تا اونجایی که تو جوب آبه رو سبز کرده! دانشکده معارف که دیگه هیچی :) فرش شده اصلا :) 

یکم جلوتر پارک مطالعه بانوانه! خب. اون مدتی که ما اونجا بودیم ساکت بود، کلن رو نمیدونم. بستگی داره از کودوم جاده برین! یه جاده خعلی کیوت داره که از لای سنگا سبزه درومده :) و من اولین باری ک دیدمش فال شدم قشنگ! و از دور و برشم که برگای درختا. بعد خود پارک بانوان هم ک هیچی. کلن سبز و سبز و سبز و قشنگ!

از کلاسا. سخت ترینشون ریاضی ۱ عه به نظر من! چون استادمون هم چیزه یکمی بهرحال! استاد آدمیه که از ۷۰ نفر به راحتی ۵۰ تارو میندازه :/ ترم بالایی ای نیست که ازش بد نگه! مای بدبخت هم افتادیم با این! 

لذت بخش ترینشون احتمالا مبانی کامپیوتره، حال بده ترینشون کارگاه کامپیوتر، و چیز دیگه ای که صددرصد حال منو این وسط خوب میکنه گسسته و زیبایی هاشه و وقتی میگه اثبات ترکیبیاتی و یه راهی رو نشونت میده که انگار تورو کور کرده بودن دربرابرش! سمج ترین استاد استاد زبانه که نذاشت من یکشنبه ها نرم! حال آموزش رفتن هم ندارم :/ فیزیک و تاریخ تحلیلی اسلام هم ک معمولی! هیچی!

یه دوست پیدا کردم، امیدوارم اون روم حساب باز نکنه چون کلن هیچ قصدی ندارم! حال بحث و نوشتن راجب این قضیه یا حتی قضایا رو هم ندارم چون پیچیده خواهد شد :) 

رستوران خوبه! دو روزه البته میرم سلف! سلف ایستگاه نداره و مجبوری پیاده راه بری کمی! بعد یه مجسمه هم دم سلف هست که نمیدونم وات د فاز؟! اسم سلفم اخترانه! :| اختران بی نشان :دی! 

تو اتوبوسای دانشگاه ۸۰ الی ۹۰ درصد مواقع جا نیست! خعلی وقتام باید بری سوار اتوبوس دومی شی چون تو اولی جات نشده! کلن به قول یکی تو دانشگاه نرسیدن داریم! غذا نمیرسه، کتاب و جزوه بهت نمیرسه، خوابگاه بهت نمیرسه و الخ! و به قول یکی دیگشون، وقتی کلاس داری بالاخره یاد میگیری خودتو جا بدی تو اتوبوس :دی

دیگه اینکه. سریع تر از انتظارم دارم یونی رو یادمیگیرم! جاهارو به بقیه هم نشون میدم و حتا از بعضیا بیشتر یه چیزایی رو میدونم! ولی هنوز مونده کشفیات! :دی

معمولا هم تو راه رفت و هم تو برگشت همراه دارم :) کلا به وضعیت جدید عادت کردم! یه سری سوالات هم تو ذهنم پاسخ داده شدن! یه سری کوعزشن مارکایی که درکشون نمیکردم :) خوبه! 

چیزایی که ممکنه از دستشون بدم ناراحتم نمیکنن دیگ :) نمیدونم چرا! 

کلن خعلی سریع میگذره و تا به خودت میای شبه و باید بخوابی که فردا زود بیدار شی بری دانشگاه :) 


206

حقیقتا این چیزی نبود که از دانشگاه انتظار داشتم! عاشقش هم نشدم! درحالیکه فکر میکردم میشم! حالا دلیلشم تعاریف بقیه بود ولی من اینقدر خسته شدم شاید و استرس داشتم که شاید! شاید! نمیشد لذت برد و خوشحال بود! بهرحال باری، بقیه دوباره اصرار کردن که بابا حالا روز اولت بوده و خسته شدی و فلان و بهمان! حالا خدا داند! 

بهرحال، بنده صبوری اراده کردم تا ببینم چه خبره و بعد چیزامو بخرم. ترم یکیا همه مشکی پوش، و با کوله بودن. چیزی که تصورش میرفت! یعنی موقع ناهار یکی رو دیدم که گفت خودش وقتی ترم یکی بوده، کلن حتا کفششم مشکی بوده! در این حد :| خلاصه، من امروز فقط مقنعم مشکیه، چون هنوز مانتو نخریدم و مانتو مدرسمم داغه ی چیز دیگه پوشیدم! اولش نمیخاستم بپوشم ولی بعد دیدم چاره نیست!

هنوز دلم میخواد بخوابم! -.- اینقدر دلم میخواد بخوابم که حاضرم تا آخر عمرم دیپلمه بمونم و با این وضعیت کلاسا و دانشجوعا اصلا هم علاقه ای به علم ندارم. اونم وقتی مجبوری پنج و نیم بیدار شی که شیش برسی :| که سوار شی و بعد یک ساعت یک ساعت و نیم تو راه باشی!!!! تازه هنوز نمیدونم خابگاه بگیرم یا نه. واقعنم نمیدونما! خعلی مزخرفه -.- 

الان دوستان رسیدن دیگه باید رفت و بعدن نوشت!

وی اکنون در کلاس است! کلاسهام به طرز عجیبی تشکیل میشن!!! 

تازه امروز ایستگاه اتوبوس اولی رو رد کردم و بیچاره شدم! -.-


خلاصه که نگم که دیشب چه شب مزخرفی بود و چقدر من ازین حالت متنفرم -.- چقدررر متنفرم. چقدر! اصلا هم نمیخوام راجبش بنویسم. چون نمیخوام بدونین :( چون نمیخوام بمونه. چون میخام ازش فرار کنم! 

من هنوز ثبت نام نکردم. امروز وقتی بیدار شدم اینقدر استرس داشتم. مهتاب هی میگه نگران نباشم ولی نمیشه. حتی امروز بهم گفت پرتاب سه امتیازیه روزای اول نری! ولی خب. تقصیر دانشگاهه دیگه! اصلا فرمای لازم برای ثبت نامو بعد از همه دانشگاها داد! :| بعد حالا پدرگرام نرفته عکسو بگیره. که ما ثبت کنیم. چرا؟ چون از عکاس خوشش نمیاد. :| :|| (ازینجا تا یونی یک ساعتی راه هست، ازینجا تا اونجا پوکرفیس) حالا مشکلی پیش نمیاد واقعن؛ ولی فرض کنید من مجبور شم دوسال صبر کنم تا دوباره بتونم برم دانشگاه. زیبا نیست؟ :) :////

از یه طرف قراره بار اول رو با مهتاب بریم، فارغ التحصیل ِ همون رشته و دانشگاه خودمه. و امیدوارم با سرویسا نریم که من راه را بیاموزم. ولی جدن حالشو ندارم این همه راهو -.- خیلیه. بعد هر وقتم میگم خوا. خالم میگه دو هفته ای برمیگردی. کلن 80 - 90 درصد قضایا رو گذاشتم برا هفته اول یونی :| فک کن! ها داشتم مهتابو میگفتم. اونا پولدارن چون باباش متخصصه! منم تعارف بلد نیستم. چون داره باهامم میخاد میخوام من حساب کنم. خیلی شرایط سختیه، چون نمیتونم ولی باید سعیمو بکنم. چرا؟ چون دوستیمون به خاطر خونواده هامونه :/ اینم شرایط سختیه برا من ولی محیط جدید و آدمای جدید سخت تره. ینی برای من. استرس برانگیزه! میتونم باهاش کنار بیام ولی خب. دیگه شده دیگه :) باید شرایط رو بغل کرد! 

اینارو یکم گفتم حرص بخورم راحت شم! 

ولی خلاصه شرایط اینه که یه جوری اعصابم خورده که حاضرم به اینایی که میان مینویسن سلام و میخوای از راه بلاکشون کنی جواب بدم یکم دعوا کنیم فازم عوض شه. 

ولی کاری که میکنم فیلم دیدنه. و آرزوی کتاب خوندن البته :دی

و سیـــــــــگار. آی مادر :") 

و چشمامم طبق معمول درد میکنه. از پدر ِ مهتاب نوبت گرفتیم برم! بالاخره :/ 

71 وبلاگ نخونده هم دارم. چقدر بیشعورم :)))))))))))) اصن نمیفهمم چیکار میکنم روزا. تموم میشن میرن :|

آها راستی. دلم مسافرتم میخواد :| مسافرت خعلی طولانی :/ مثلا بیشتر از یک ماه! یه چیزای عجیبیم دلم میخاد دررابطع با مسافرت ک بیشتر حسیه و در کلمات نمیگنجد!


دیدی پست درازم ننوشتم؟ لعنت بر من :)

دیشب داشتم سری چیزهایی که با قبول شدن در کامپیوتر از دست دادم و موردعلاقم بودن رو لیست میکردم. البته صد درصد که کاملا از دستم نرفتن و همیشه راه برای هرچیزی هست، ولی بهرحال. حالا چرا دیشب؟ چون شبکه سلامت مستند گذاشته بود راجب خوراکی ها و اینا و معمولا تو هر مستندی که یکم راجب مغز حرف بزنن، فقط یکمی! من میخ مستند میشم. من عاشق مغز و چگونگی کارکردشم. ولی وقتی به مامانم میگم نمیشد من متخصص مغز و اعصاب شم؟ میگه: تو که به همه زیست علاقه نداری! پس نمیتونستی توش موفق باشی. نکته اینه! من عاشق علومم. نو مدر وات.

پس این یکی از علایقم بود. که خب البته هنوزم میشه مستندهای مغزی دید و راجع بهشون خوند. و به نظرم کلا دونستن راجب به هرچیزی، دقیقا هرچیزی، یه معقوله مثبته :) 

یکی دیگه از علایقم که بازم مربوط به همون مستند میشد و منو به فکر انداخت، کارای آزماشگاهیه. یعنی کشف کردن. یعنی چک کردن. یعنی وقتی مثلا رو موشها آزمایش میکنن و مشاهده میکنن، رو زنبورا، رو میمونا، من عاشق اینم! اینم از دستم رفت. بعد دیده هاشونو ثبت میکنن، بازم آزمایش و برسی میکنن و در نهایت یه نتیجه گیری میکنن و بازم آزمایش و.! اگه مستندی راجب به مغز نباشه، اما اینطوری پیش بره، اونم منو میخکوب میکنه :)

البته ناگفته نماند که من به خود عمل این کارا علاقمندم. مثلا وقتی میخوان دلیل سقوط رو بفهمن بازم یه همچین کارایی میکنن که دارای تحلیله. منوتو ی سری مستند سقوط میذاره. اونارم میبینم :) اصل کار فکرمیکنم تحلیل باشه!

علاقه دیگه ای که از دستم رفت، تدریس بود. من خیلی اعصاب دو سه بار گفتن رو ندارم، ولی یاد دادن چیزی به کسی واقعا یه چیز شیرینیه. عاشقش نیستم اما دوستش دارم :) این کار یه جور فرم طرز فکره. تو میتونی رویا بسازی، آرزو بسازی، و چیزای سخت رو آسون کنی. میتونی معلم باشی و هزار تا کار بکنی. من هنوزم میتونم معلم باشم، میتونم با کارنامه سبزم برم، چون قبول شدم. ولی انتخاب من این نیست :)

علاقه دیگم هنره، که به نظرم گفتن نداره. اما قصدم صد درصد اینه که به کارش بگیرم :) 

تهرانم از دست دادم البته. میتونستم معماری بخونم، هنر و هندسه و تهران رو داشته باشم. این انتخاب من نبود. چه آدمایی ک الان میرن تهران و میتونستم من باشم! 

ولی انتخاب من این نبود. من انتخابمو کردم، و عجیب لب مرز بودم و این منو هم ناراحت کرد، و هم ترسوند. بعضی روزا هنوز به خودم میگم آی ویش آیو استادید مور، به دور و بریام غر میزنم، ولی خب، که چی؟ پس ذهنم نقشست، میدونم چی میخام و میخاستم و کلا ناراحت نیستم. میدونم احتمالا خوش میگذره و خیلی وقتا امیدوارم ی کراش عمیق پیدا کنم و ی رفیق فلان و بهمان و یا حتا چندتا! :) ولی معلوم نیست چیزی.

یه چیز دیگه رو هم از دست دادم :)

رفتن ازین شهر کوفتی با این فرهنگ مزخرفش! :) :/ 

ولی این انتخاب من بود. به قول مامان، مهم هدفه! :)

هنوز کلی کار نکرده دارم البته. :) این پستم به دلمان ننشست، ولی در تلاشیم ک یه چیزی بنویسیم، که یه چیزی باشه، که بخونیم بگیم عجب احمقی بودی بابا! و یادم بیاد که هنوزم احمقم، و همواره احمق خواهم بود و فقط مدلم فرق داره.

پس قرار نیست بمیرم، قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته. پس سخت نگیرم. پس ترای کنم، پس تلاش کنم، و از ریسک کردن نترسم که تهش نشدنه. 

آخررر آخرشم ک مردنه :)


202

گفتم این دفه مث دبی نکنم، هر وخ دلم خاس استوری بذارم، و خب حالا احساس میکنم دارم دهن ملت را صاف میکنم! :/ 

پسرررر :| ی دور اومدم پست بذارم صفحه رفرش شد پرید! منم گفتم وختی رسیدم خونه دیگه پست میذارم!

دیشبم خونه دوست بابا موندیم! بابا نسبتا لاکژریا! الان اینا بیان شهر ما ک هیچی نداریم!؟خونمون جای اضافی نداره!؟ خلاصه که در برهه های متوالی پشم ریزون امروز صبح با اصرار و اکراه! خارج شدیم و اینقد تارف کردن که مامانم گفت باشه بابا ظهر میایم :| 

ولی همه ترکی صوبت میکنن :"

خلاعصه که. ای من! مرگ من رسیدی خونه بشین بنویسا!؟ ننویسی میپره ها!؟ تلف نکنیا!؟ -.- :///


213

خب. دوستان سلام. :))) من دوباره تو اتوبوسم! یه اتفاق جالبی افتاد و اونم اینکه بنده دیروز یک کلاس داشتم از ۲ تا ۴، صبح دوبار برنامه ریزی کردم که به همه کارام برسم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمیشه اون همه کار رو انجام داد تو چهار پنج ساعت و بنابراین با خودم طی کردم که یک سری کارهارو انجام بدم و یک سریشونو بندازم برای بعد ! و خلاصه یازده و نیم رفتم و اینا، ببین، غذای سلفو که خوردم شل شدم یعنی خوابم گرفتا! وحشتناک! بعد رفتم کلاس که چقدر من ازین کلاس و استادش بدم میاد که نذاشت من یکشنبه ها نیام. آخه بیشعور، تو که درسم نداری بدی، کلاستم خواب آوره، منم که بلدم اینارو، کوتاه بیا. هروقت میبینمش حرص میخورم. -.- ب هر روی (باگوشی نیم فاصله ندارم مگر اینکه جیبورد نصب کنم و خب. یادم نیست چرا آن اینستالش کردم :")) کلاس تمام شد و مارفتیم تو سرویس و برگشتیم. آقا، باورم نمیشه وقتی رسیدم خونه اینقدر خوابم میومد! مامان گفت که بابا تو که امروز ظهر رفتی و فلان! ولی خب من رفتم خوابیدم همون ۵ :))) بعد ۶ بیدارم کرده میگه میای خونه مامانجون؟ منم عصبانی که چرا منو بیدار کردی! خلاصه، ۶ دوباره خوابیدم تا ۹ که برگشتن، ۹ پاشدم حلیم زدم بر بدن دوباره خوابیدم تا ۴ و نیم، ولی مدیونید فکرکنید ۴ و نیم که بیدار شدم پاشدم :))) حتی ۵ هم پانشدم و ۵ و نیم پاشدم :دی ! یه قهوه هم خوردم که خداوندگار دوجهان به خیر بگذرونه :))))) خلاصه که باید خوابگاه بگیرم یا خودمو به گونه ای برنامه ریزی وفق(وقف؟) بدم که اینقد به فنا نرم وگرنه به هیچ چیزی نمیرسم :/ 

اپیزود دو! پسر یه چیز دیگم میخواستم بگم که یادم رفت. چرا؟ :/

و اینکه صبح پس از اورثینکینگ هام به این نتیجه رسیدم که اینقد فیک نباش، اینقدر، فیک، نباش. فیک با بقیه نه ها! فیک با خودم. دست کم گرفتن خودم. فکر کردن میتونمای خودم -.- تمومش کن این الکیجاتو -.- 

اینقد فیک نباش!

آهان راستی! ۵ الی ۷ نفر جدید فالو کردن. حضرات! چی رو فالو میکنید؟ :))))) 


216

به قدری موقع خوندن فیزیک بهم فشار میاد که احساس میکنم به کلی اشتباه انتخاب رشته کردم و باید میرفتم علوم انسانی. 

ینی حاضرم اشک بریزم و فیزیک نخونم -.- چرا آخه. فقط یکم تئوریاش قشنگه همین. بقیشونم که با سیستم و اینا تنظیم میکنن. حقیقتن یه مهندس کامپیوتر مثلا میخواد برنامه نویسی هواپیما و اینارو بکنه که من باید اینارو بخونم؟ :| ولم کنید :((((( آخه به من چه که سرعت باد چقدر بوده که هواپیما نوکشو کج کرده. اصن اینو ما باید حساب کنیم که هواپیما چقد نوکشو کج کرده با اون سرعت باد. سرعت باد به من چه آخه. اصن چرا باید باد بیاد؟ نمیشه یه مسیر هوایی باشه که باد نیاد؟ چرا انتگرال باید اول تو فیزیک باشه بعد ریاضی؟ چرا اینقد زندگی سخت شد یهو؟ چرا هالیدی اینقدر الکی توضیح داده؟ داداچ یه چیز معمولی بگو کوتاه و مفید و مختصر بخونیم بریم پی کارمون دیگه. مگه من مسخره تو و مثالاتم. اه :| 

چرا اینقدر کار زیاده؟ یکی تسکای منو ببنده ببینم الان دقیقا باید چکار کنم -.- 

ریست لطفا. 


215

چه بسا که متن های بسیاری در مغزم رژه رفتند و شما خواننده های گرامی ام، که اگر میخوانید لایق پست کوتاه و بی فکر نیستید. به هر روی، سعی خواهم کرد بنویسم. و بعد انتقال دهم به وبلاگ. چه نگفته ها که ماندند و چقدر که مغزم آماس کرد و هرچیز دیگری. آمدم بنویسم، چون یک آهنگ باحال پیدا کرده بودم که خنده ام گرفته بود به لیریکس احمقانه اش. دلم خواست بفرستم برای ایکس، یادم آمد مدت ها پیش به خاطر قضیه ای تصمیم گرفتم با او کمتر حرف بزنم؛ یا اصلا، حرف نزنم. و بعد مغزم ارور داد. وقتی فوروارد تو را زدم و مخاطبین اخیرم را دیدم، آخرین مکالماتم را با انها به یاد آوردم و با هیچکدام چندان احساس صمیمیتی نکردم. اشک در چشمانم داشت جمع میشد. نتوانستم شادی ام را با کسی به اشتراک بگذارم و بخندم. هیچکدامشان . . ! 

هیچ احساس خاصی ندارم. فقط شوک شدم. همین. در آخر هم آن را برای نگار فرستادم. چون نگار از آدم هایی است که با هم فیلم میبینیم و آهنگ گوش میدهیم و ذوق میکنیم و مقادیر زیادی سلایق مشترک داریم. نگار، بابت چرت و پرت هایی که در آهنگ گفته میشود متاسفم. اگر میخوانی. اگر هم نمیخوانی، پس آهنگی که فوروارد کردم برایت نوشته ام: "صرفا جهت شادی". البته درست یادم نیست! فکر کنم! 

به هر روی، تمام روابط عمیقم تمام شده اند و چقدر سخت است تشکیل روابط صمیمانه در این سن لعنتی. با نیلوفر کلی حرف زدم. از پسرها، از هورمون ها، از آهنگ ها، از کلاس ها، از مشکلات، از دانشگاه، ولی نیلوفر دور است. قبل تر فکر میکردم چطور ملت میتوانند از همه دور باشند و با همه دوست، خودم شدم. از همه دورم. اما چیز مشترک خاصی با هیچکدام ندارم. در انتهای روز منم و من. منی که حتی مثل قدیم شبها هندزفیری در گوشش نیست و آسمان را نگاه کند و منتظر شبی شود که مهتاب بالاخره به پنجره برسد و اتاق را روشن کند. منی که در تمام طول هفته شدیدا درگیر است. منی که اصلا در آینده زندگی میکند گاهی. منی که از اتلاف وقت بیزار است. منی که دارد دور خودش را شلوغ میکند. منی که از بس فیلم ندیده بود احساس میکرد درحال مرگ است. منی که یک ماه است نتوانسته ادامه سریالش را ببیند. (اینجا هم باید از نگار معذرت خواهی کنم. بهش گفته ام ببیند. گفت باهم ببینیم. اما نگار، احساس آزادی کن. به هر هنگامی که خواستی ببین.) 

در تمام این موارد و حسی که آن هنگام بود و لحظه ای بود، درباره روابطم، درباره احساساتی که الان راجب چیزهای چرت و پرتی دارم که میدانم از پسشان برنمیآیم و من نیستم اگر بخواهم چنین کارهایی بکنم، نظری ندارم. تنها فانوس روشنی هدف است. خوبی الان این است که وقتی از خودم میپرسم: میروی دانشگاه که چه کنی؟ میتوانم جوابی داشته باشم. نمیروم که ببینم چه چیز لعنتی ای میشود. و همین جواب است که دهنم را صاف کرده. و خوشحالم ازین بابت. هرچند خوشحالی مسخره ای است و اصلا احساسش نمیکنم. همین است که میتوانم هفت از دانشگاه نفله، برسم خانه، در حال کوری لب تاب را روشن کنم، درس بخوانم، بعد ساعت نه کلی فکر کنم و جواب پس بدهم و بعد بخوابم. که توانستم بعد از پنج سال پی دی اف خواندن را دوباره تحمل کنم. 

بیخیال اینها.

مسئله جالب چیزیست که خیلی عجیب است. یعنی آدم ها عجیب توانایی تغییر دارند. میتوانند صد و هشتاد درجه، تغییر کنند. اما مسئله مهم این است که ما باید اجازه دهیم. نباید قضاوت کنیم. نباید جلویشان را بگیریم. اگر خوب است، باید یا کمکشان کنیم، یا بگذاریم ادامه دهند. اصلا به ما چه. هرکس برای خود. 

خب. طبق معمول، بخش عظیمی از آنچه دل تنگم میخواست بگوید، پنهان ماند. شایدچون دلم تنگ نیست. چون اصلا، دل ندارم. :)


ولی حتی اگه دوستمم نداشته باشی، من دلم برات تنگ میشه.

واسه همین الان اینقدر گرفته ام ولی دیدنی نیست. از یوژل.

یکشنبه غم انگیز گوش میدم. به یاد وقتی که استوری کردم: 

There's no reason why for me.

(تو آهنگ یکشنبه غم انگیزی که تو فیلمه و اون زیبا میخونتش، شدیدا طرز تلفظ ش تو اون زبان حس میشه! :")


217

یه طرفم مبانی افتاده؛ یه طرفم کتابای آلمانی لعنتی که وویساشو نریختم رو گوشی تا تو راه گوش بدم و دو روز دیگه که کلاس دارم هیچ ایده ای ندارم چیکار میخوام بکنم، بک گراند مغزم که هرگز خاموش نمیشه روش تسک اومده! فیلمای جاوا، تمرینای کوئرا، جزوه هایی که چک نویسن، جزوه هایی که عکسن، جزوه هایی که اصلا نداریشون، فصل دوی گسسته که نخوندی و حالا فصل سه شروع شده، ریاضی یکی که فهمیدی رو بخون از دستت نره، صدسال تنهایی که هر شب و روز بهم چشمک میزنه: "منو تموم کن دیگه! نمیخوای؟ :(" و احساس میکنم تمام کتابام دارن بهم فحش میدن. میگن باهامون قهری؟ و دلم میخواد یه سری رو از نو بخونم. و فقط میخوام وقت بگذره. چرا؟ هیچ کاری نمیکنم! میشنیم چهل و پنج دقیقه با بابام حرف میزنم، و حرص میخورم ازینکه هم گروهیم چرا اینطوریه. که من متنو نوشتم و گفتم بابا تو فقط فهرست رو بزن. و نزده و آخرش خودم بیست دیقه به کلاس رفتم سایت و درستش کردم که تا قبل از دوازده بفرستمش. که واسه همین ناهار نخوردم. این وسط صفحه گوشی روشن میشه و میگه: "خوابگاه گرفتم." و بعدترش هم مینویسه: "گفتن دیگه جا ندارن!" باز دیر کردی. :) از راه اگه غر بزنم، بابا میگه من 14 سال رفتم تا شفق و کار کردم. دلخوشی ِ راه من فقط و فقط پادکسته. چون چشمی برام نمونده که بخوام تو حرکت باهاش چیزی بخونم یا ببینم که بیشتر از این تلف شه. گاهی وقتا شقیقه درد میگیرم. لعنت به چشمی که به نور حساسه! از بعد هیژده سالگیم، احساس کردم عمرمو کردم و ازین به بعد قراره قراضه شم. قراره کمردرد بگیرم و پادرد. قراره اگه آفتاب میخورم چروک شم، پوستم لک بیوفته. جوش بزنم. سیاه سوخته شم :/ قراره چشمام ضعیف تر شه یا اگرم لیزر میشن، خودشون نباشن و یه لایه از روشون کم بشه. وسط همه اینا، دقیقا روزی که تو باهام هیچ کلاس مشترکی نداری، روزی که صبح رفتم حموم و بارون میومد و پیاده رفتم، روز عبثی که تو توش نیستی! بعد پیدا میشی. هی میری، میای. خودمم میدونم دارم با خودم چیکار میکنم. میدونم منم که با خودم فکرمیکنم. میدونم تقصیر منه که هرشب به تو فکرمیکنم. واقعا الکی الکیه! فکرای ِ الکی. که مغزمو قانع کنه که یه هورمونی ترشح کنه. که فک کنم تو خاصی! نیستی. هستی ولی. ولی من به خودم قولایی دادم که اگه تو باشی، ممکنه زیر پا گذاشته شن! ولی یه من احمق هست که میگه تو باشی بهترم اجرا میشن! تو همین روز قبل کلاس میای تو کلاس، بعد کلاس میای تو کلاس. ربطی به من نداشت! خودم میدونم. :( و من تمام راهو از پنجره بیرونو نگاه میکنم یا چشمامو میبندم که استراحت کنن، که یه وقت چشمم به کسی نیوفته. و یه اتفاق لعنتی تکراری خواهد افتاد. تو میشی صمیمی ترین آدم ذهن من که سلامی بینمون رد و بدل نمیشه وقتی همو میبینیم. چرا وقتی لبخند مسخره زدی من یه مسخره ترشو نزدم؟ چرا باید برم جلو آینه ببینم چه شکلیم؟ .

خب بسه چرت و پرت!

بگذریم باز از تمام ابهامات و مزخرفات و سوالات ِ دیگه. بگذریم از همه قسمتای دیگه. از همه چیزایی که میپرسم چرا و براشون دلیل پیدا میکنم. تقریبا احساس خفگی ِ مسخره ای داره بهم دست میده چون بخشی از وجودم پنهان مونده. از همه. "همه" ! و شدیدن خسته ام از دیالوگ " آره بیا با من حرف بزن و فلان!" خب حتما یه دلیلی داره که باهات حرف نمیزنم برادر من :) دلایل حل نشدنی. دلایل پنهان. دلایل جدی. الکی، مسخره، بی معنی، دلایل ناگفتنی. و یا حتی دلایلی که گفته شدن، ولی خب، چه فایده؟ یا حتی دلایلی که نشد گفته شن. شاید حتی قضاوت هایی که اشتباه بودن. شاید حتی چیزایی که بقیه چپوندن تو مغزمون. شاید احساسات الکی. نمیدونم. هرچیزی هست. فقط انگار میخوام تموم شه. تموم شه که چی شه؟ چرا وقت گذرونی؟ چرا با فیلم و آهنگ؟ چرا سمعی بصری؟ چرا خوندنی نه؟ چرا مسئله حل کردنی نه؟ 

نمیدونم. 

آیم سو تایرد! سو فاکین تایرد -.-

واقعا چرا یه بخشی از چیزارو نمیتونم بنویسم؟ :( وبلاگ خودمه خب :(((


خب میخواستم امروز بیام غر بزنم از همه چی و تهش از خودم میپرسیدم آخه تو اصلا وقت داری؟ که بخوای بنویسی؟ 

و الان به این نتیجه رسیدم بعد از اینکه شب نتونستم بخوابم و 2 و نیم رفتم تو حیاط و نمیدونم توهم بود یا واقعیت ولی بعد کلی مدت ستاره های لعنتی زیبا پیدا بودن ** و من نگاهشون کردم و سعی کردم الگوهارو پیدا کنم و شدیدا دلم برا ستاره هایی که بچگیم پیدا بودن ولی غیب شده بودن از یه جا به بعد تنگ شده بود :)))) و داشتم میدیدم چقدر ثابتن درحالی که قبلا وقتی پشت شیشه ماشین خوابیده بودم انگار خعلی زیادتر و متحرک بودن. :) به هر روی، بعدشم طبق عادت 5 صبح بیدار بودم.

بعدشم که اصلا متعلق به خویش نبودم! هرچند خوب بود :) و هرچند بعدازظهر اینقدر خندیدم که حس کردم الانه که خفه شم :))) (بیلیو می! و مدت ها بود این همه نخندیده بودم. :) )

و کلی استرس تمرینامو داشتم ولی الان نشستم و دارم آهنگ گوش میدم و فلوچارتای لعنتی رو میکشم و احساس میکنم چقد خوشحالم و چقد خوبه و چقد دلم میخواد خودمو صرف اینا کنم. (هرچند! از بس راجبشون غر زدم دهن همه رو سرویس کردم امروز!! و واقعا سختن و من فارسی و انگلیسی سرچ میکنم و از پنج نفر میپرسم و چیزای دیگه رو هم هندل میکنم و از بس نشستم کمرم درد گرفته :دی ولی بازم یه حس ِ خوب ِ غریب ِ عجیبی دارم. که منو یاد گفته یکی از آدمای مجازی زندگیم تو اینستا میندازه که براش نوشتم واقعا باورم نمیشه اینقدر انرژی داری! چطور میتونی؟ و گفت چون عاشق خستگیمم. و من عاشق خستگیمم الان و برای بار اول برام مهم نیست که اگه 12 بخوابم مجبورم صبح زود پاشم و سختمه. آی دونت نو هاو :) بات دتس عه پرامیس دت آی کیپ فور می . :) )

/زیبایی این حالمو با گفتن از چرت و پرتای دیگه بهم نمیزنم :")-/


221

یکی بیاد شرح بده اینا ورودیای ما بودن این بیرون اینقدر شلوغ میکردن؟! برگهام! 

(میرود از دانشگاه انصراف دهد :/)

یکیشون اومد دید من این توام رفت ولی چقدر ترسناک که نمیتونم بهتون مثل انسان نگاه کنم. آی هیت می! 

پاشم برم یه گورستان دیگری! :/ 

دیگه چه خبر؟ :) چقد وقته ننوشتم! دیروز داشتم به این فکر میکردم که چقد ما آدما عجیبیم، و هرچقدر سال به سال سخت تر میشه شرایط بازم ما عآدت میکنیم، باهاش کنار میایم و ادامه میدیم! و چقدر بولشت! واقعا چطوری هممون از پسش برمیایم؟ خعلی غریبه :) 

دیگه اینکه من واقعا وقت تلف نمیکنم جدیدا! اصلا و اصلا! به جز خوابیدن که به نظرم حقمه. چون در طول هفته کم میخوابم! (نسبت به انسان نرمال نه، نسبت به خودم. ولی نسبت به انسان نرمال هم کمترین حد ممکن رو میخوابم :") جمعه ها صبح که بیدار میشم دوباره میخوابم و ظهرم میخوابم! خعلی راضیم ازین وضع :دی

بعضی وقتا تو مغزم یه چیزایی میخواد بگه که لعنت بهت که کامل نشدی یه سری چیزارو! از همون اول پرفکشن رو از دست دادی و این حرفا، ولی نمیدونم چرا برام مهم نیست هیچ حس خاصی بهش ندارم :))) 

و اینکه چقدررر برنامه ریزی خوبه ** :))

دیگه اینکه، یه سریال میبینم هرهفته (چون هرهفته یه قسمت میاد آدم جذب میشه ببینه!) بعضی اوقاتم وقت نمیشه، هفته بعدش دو قسمت میبینم :دی 

بعدترش اینکه، انگار روابط عمومیم خوب شده جدی، ولی با وجود این، I'm still not a people person and I like it :) خعلی جاهارو ترجیح میدم تنها باشم و یا صمیمی نشم یا به کسی نگم بیاد! ولی در عین حال با همه حرف میزنم و دوستم و فلان! حس میکنم به یه حد تعادل خوبی رسیده :))

دیگه اینکه اون روزای اول که سختم بود فهمیدن چیزا گذشته و به طرز غریبانه ای همه چیزارو میفهمم *.* و بسیار خشنودم ازین بابت :))) حتی ریاضی یکو :))) (البته فک کنم همه میفهمن، حالا وقتی افتادم میفهمم فهمیدم یا نه :/) 

دیگه اینکه یونی رو دوست میداریم :) (فاینالی!) و کوتاه و بلند شدیم تا به سازش برقصیم. و خعلی وقتا تو برگشت وقتی از پنجره بیرونو نگاه میکنم به آینده فکرمیکنم و برنامه ریزی میکنم. و خعلی خوبه واقعا. خوشحالم :) 

اند ناثینگ اسکرز می انی مور.

و خیلی خیلی خیلی چیزایی که قبلا به خاطر اخلاقم و شخصیتم اذیت میشدم بابتشون یا طرز تفکرم جلومو میگرفت کامل از بین رفته! خودمم نمیدونم چطوری :) ولی خیلی راحت میگیرم همه چیو :)))) اند آی دونت کر :)))))

خب من رفتم یه گورستان دیگری! (:دی!) میرم درسمو بخونم :"))) (چقد بچه خوبیم من :))) )


If she could possibly know what I can be aware of, what might she does? That's a deep deep question for me :)

And if she knew everything, what would happened?

Do I keep asking myself?

No

Of course not :)

But sometimes, I do ask it. But I can't look for the answer. Because I don't know!

So now let's talk about him :) shall I say this? I don't feel safe. The way your face is don't let me feel safe :) so. what do I gatta say but the acuall happenings to express my feelings? Do I bother not being able to express me? No. Surely not. I figured this out. But truely, deep, down, I was scared. Scared of the time when I got up. and my face would've been bloody. and you. oh I don't wanna say this! Are you here? Who knows? How could I know.? I don't have your IP address love. you're not her. so, how could I know? 

:)

At the end, shall I simply tnx the person who've been there to laugh with me every night and help me pass through, as it seems I took his time while I shouldn't. 

That's it all. The ambigiuty :).

 


226

آقا یه favorite spot پیداکردم، شدیدن خلوت! (این شدیدن معنیش نسبت به جاهای دیگست. چون تو دانشگاه ما جایی نیست که حداقل دوتا آدم توش نباشه!) و استادا بیشتر از اینجا رد میشن، آی دونت نو وای! خلاصه. سبزم هست و چمن داره و اینا، حالا یکی دو هفته اینجا میشینیم درس میخونیم جای کتابخونه تا ببینیم چی میشه **

خیلی خوبه ** راضیم :))

پ.ن: من خعلیییی جاهارو هنوز امتحان نکردم :/ خیلی! حالا اینقد وقت هست -.- از توفیق اجباری اینکه هر روز (به جز ۱ش ها) ساعت هفت و نیم دانشگاهم راضیم. غر میزنم ولی راضیم. مخصوصن بعداز خوردن لته :)) **

امیدوارم نیکو شم! #آرزوست! ((: (منظورم از لحاظ مدیریت زمانه :/)


ولی بعد از سه روز سر و کله زدن با خودم و فهمیدن، به این نتیجه رسیدم که این احساسه مال خودمه، نه عدم وجود اشخاص. اینطوری، خیلی منطقی تره و قابل حل تر. و با تئوری های قبلی هم جور درمیاد. نه؟

چون خواسته هام مرتبط به اون نیستن و قابل دستیابین. اما چیزایی که دقیقا مرتبط به اشخاصن دیگه. :))) 

خب. کم کم احساس نا-راحتیم به اینجا و لیست خواسته های قلبم سر به فلک میکشه. و ناراضی بودنمم همینطور. So get up and start this fucking change that you need!!! 

And it seems I hate everything.


223

دلم میخواد از یه گپ گنده تو وجودم حرف بزنم! ولی نمیدونم چرا وقتی صفحه سفید میاد جلوی چشمم گم میشم! نمیتونم بنویسم ازش و یهو همه کارایی که باید انجام بدم میاد جلوی چشمم و اینطوری میشه که پست نیست، غُرغُره :)

حالا این گپ چیه؟ خودمم نمیدونم. اوه وایسا! شایدم میدونم. عدم وجود برخی اشخاص لعنتی؟ آخه اینکه خیلی تکراریه. چرته اصلا! از وقتی با سارا رفتم تو خوابگاهشون دلم خوابگاه میخواد. از یه طرف الان شدیدا دلم قهوه با شیر میخواد و شیر نداریم. ازین پودر چرت و پرتا داریم ولی شیر نداریم. الان نمیفهمی من شدیدا قهوه میخوام یعنی چی! یه لته به تنهایی میتونه روز منو بسازه و منو شارژ و خوشحال کنه! حالا من جایی زندگی میکنم که فوقش 5 دیقه راه برم میرسم به کافه. ده دقیقه راه برم میرسم به 5 تا کافه :| (دقیقن نشمردما، گیر نشین :/) ولی زیبایی کار به اینجاست که من کجا زندگی میکنم؟ اصن آدم حالش میکشه تنهایی پاشه بره قهوه بخوره؟ نه خدایی؟ اینجاست که شما عدم وجود "اشخاص" رو احساس میکنی :)

جای بعدیش وقتیه که دلت عمیقا میخواد حرف بزنی، ولی شخص مناسب صحبت کردن که متوجه حرفات بشه رو نمیفهمی :| ببین دیروز که با شادی اینا برگشتیم اینقدر خندیدیم که نگو. گلسا هم داشت برمیگشت، دیگه چهارتا شدیم و کلی خندیدیم. تهش به گلسا میگم من یکی از اینارو میخوام سر کلاس. خیلی اسکلای خوبین :)) خب. نداریم. نمیدونم چرا همه اینقدر بی بخار به نظر میرسن! یه سریشون خوبن، که گروهن. منم با گروها اوکی نیستم. یکیو پیدا کردم خعلی مود ِ خوبیه. اصن کتاب انگلیسی میخونه، کل آخر هفته رو فیلم میبینه، اصن یه چیز خوبیه :) ولی خب از شانس ما با یه بنده خدایی روز ثبت نام چسبیدن بهم :| من روز ثبت نام چیکار میکردم؟ با یکی رفته بودم که داره عقد میکنه الان :| شانسو :" بعد از یه طرف دیگه یه جمله رو مغزم هک شده: داداش! you're not a people person! پس سعی نکن با یکی دوست شی بعد جفتتون به فنا برین :| ولی ربطی نداره. چرت نگو بابا. آدم باید دوست شه با یکی :/ خب ولی ته ته ته همه اینا، یه آدمیو میخوام که بفهمه و درک کنه چی میگم! deep sense of understanding! که وقتی باهم حرف میزنین تهش حس کنی: "آخیــــــــــــــــــــــش :)))))) چقدر چسبید!" یه بخشی از مغزم میگه پیدا میشه بالاخره بابا. ولی یه ترسیم میگه بشین تا پیدا شه. :/

به مامانم میگم آدم دلش نمیخواد یکی باشه که همه چیو بهش بگه؟ میگه نه. یه سری چیزا هست که من دلم نمیخواد به هیچکس بگم. دلم نمیخواد بازگوشون کنم. من میخوام؟ اصلا میخوام راجب چی حرف بزنم؟ دنبال چیم؟ من دنبال یه حسم. و یه حس دیگه حس میکنه که این حس تو تنهایی هم میتونه پیدا بشه! 

یه حس ِ دیگم دلم میخواد. حسی که همیشه میخواسته. حسی که توش پنجره هست، قهوه هست، خودکارای رنگیم چندتاشون هستن + هایلایت، جزوه هست، کتاب هست، لب تاب هست، دقیقن همون وضعیتی که ملت هی عکس میگیرن دل میبرن! 

و یه چیزی این وسط لازمه :| مرتب کردن اتاق ! و یه حسی که همیشه لازمه! گرفتن چیزی که میخوای واسه بدست آوردن اعتماد بنفس و حس خوب! 

و من احتمالا از همه اینا اکسیژنشو دارم احتمالا و خداروشکر که حسرتش نیست! 

بازم اون چیزی که میخواستم نشد! :/ چرا نمیشه؟ یه چیزی گیره این وسط :|


If she could possibly know what I can be aware of, what might she does? That's a deep deep question for me :)

And if she knew everything, what would happened?

Do I keep asking myself?

No

Of course not :)

But sometimes, I do ask it. But I can't look for the answer. Because I don't know!

So now let's talk about him :) shall I say this? I don't feel safe. The way your face is don't let me feel safe :) so. what do I gatta say but the acuall happenings to express my feelings? Do I bother not being able to express me? No. Surely not. I figured this out. But truely, deep, down, I was scared. Scared of the time when I got up. and my face would've been bloody. and you. oh I don't wanna say this! Are you here? Who knows? How could I know.? I don't have your IP address love. you're not her. so, how could I know? 

:)

At the end, shall I simply tnx the person who've been there to laugh with me every night and help me pass through, as it seems I took his time while I shouldn't. 

That's it all. The ambigiuty :).

 


227

میخوام بنویسم برا خودم که بخونم این روزای لعنتی رو. روزایی که 4 بیدار شدم، روزایی که مث الان از خوابم گذشتم، روزایی که وقت ِ هیچیو نداشتم ولی تهش یه راهیو پیدا کردم، منی که هیچ وقت هیچی برام مهم نبود! 

و تازه ترم یکه :" بات آیل میک ایت. آیل ترای. از آی پرامیسد.

و الان وسط یه کار دیگه که طول میکشه، میخوام میانتزم بخونم :/ گاد دم ایت. ینی مزخرف ترین استاد افتاده بهمون -.- ـمون که نه، ماهایی که با این داریم. اصن بخشی از بچه ها با منن -.-

+ رفتم هندزفیری خریدم از تو دانشگاه، مال خودم یکیش توش صدا نمیومد با تشکر از کابلش، بعد میگه چه رنجی میخوای، و خب بحث کردیم و اینا، تهش یه سری آورده من گذاشتم دیدم نه اینا صداشون مورد پسندم نیست. آخر بار یکی دیگه آورده میگم عه چقد خوبه این. میگه خب فلان چیزه دیگه! (راجب اولیم همینو گفت :/) بعد میگم خب تخفیف بدین ما دانشجوییم و فلان (منظورم این بود که ینی بدبخت دوجهانیم :/) بعد یه رسید داده، که اگه خراب شد گارانتی داره بیارش سی درصدشو کم میکنم بهت یکی دیگه میدم (فک کن :||) حالا گذاشتم تو گوشم و دلم نمیخواد درش بیارم بس که دارم لذت میبرم *-*


228

1- اگه دوست دختر داشتم، تو هوای امروز اضفهان، از سر صُب تا خود 6 و 7 میرفتیم بیرون. نه تو شهر، نه. میرفتیم جاهای پنهان دانشگاه، دور از فضای کنونی ِ شهر و ماشینهای سیاه و باتوم (؟!)، یا میرفتیم صفه، یا یه جای پر درخت. ترجیحا همون بالای شهر. همون جاهایی که ملت خیلی نیستن. که از برفایی که ریخته یه چیزی باقی مونده. 

2- رسیدم خونه، بعد نشستیم سر میز، مامان میگه پریسا دوباره خاستگار زنگ زده. عی. عِی. عَی. اَه. حالم از خودم بهم میخوره وقتی زنگ میزنن -.- بعد نگا تو چشام کرده میگه تو قصد ازدواج داری؟ :| بش میگم من هنوز نوجونم :( (انگلیسی بهش گفتم. بعدم گفتم: I can be free! و چیزای دیگه. بعد خودشم اضافه کرده: you can think about any boys you want. :))) اند یس. شی ایز رایت.)

3- خوبی دانشگاه تق و لق بودنشه. مامان میگه: از دبیرستانم بدتره. و راست میگه. قدرت بیش از پیش دست ماست :))))

4- ادامه دوست دخترمو بگم :) یا پاییز شادمهرو باهم گوش میدادیم، یا همین. ولی یه روزی تو همین هوا گیتارو میگرفتم دستم براش میخوندم، نگا تو چشماش میکردم میگفتم: "خودت میدونی که بارون پائیز میسوزونه دل آدمارو :))"  حیف نه دوست دختر دارم، نه میتونم بدارم :/

5- چند روز که اصفهان بودم، موندم خونه فامیل اینا. منتها چیز خاصی ندارم دربارش بگم. :/ چیز خاصیو تحلیل نکردم. عاشق ویوی خونشون شدم منتها :) :") و مکانش :))

*عکس مال یه بخشی هست که بیرون دانشگاهه. چون من امروز دانشگاه نرفتم. اما ویوی پشت دانشگاهه. (:

پ.ن: به عنوان یه اصفهانی باید بگم بهتون که چند روز اخیر همش فک میکردم این مه ها آلودگی هواست :/ میخوام حجم داغانیت رو احساس کنین. ک چقد مه ندیدم. ک چقد هوا آلودست ://


230

I miss but they are here, they know this place. I can't talk about it. (:(

خودمو تو غیرواقعیات خفه کردم و واقعا نیاز دارم یکی بکشتم بیرووون!! 

NOT FOUND ):)

ولی واقعا دلم تنگ شده! سو استیوپید! این روشو مدت ها بود ندیده بودم )": آخ مهربووون باااشعور (((": نپرسید کیه. باتشکر. آدم جدیدی نیست!

___*___*___*___

آهنگ ها را با اسم خواننده مرتب میکند، و قسمت Simge را میآورد، از آهنگ اولی پلی میکند، اول ben bazen، ریتم شادش خرش میکند. بعدی، prens & prenses، برای خودش سیچوعیشن متصور میشود. بعدی، Misafir، و غرق در خاطرات لعنتی، لعنتی تر از همیشه! و تلفظ کلمات ترکی که منو یاد یکی میندازه، ریتمش یکی، دورانی که گوشش میکردم چی؟ و منو میبره! ولی من تنها چیزی که دستمه آیندست، و تصور میکنم تو هستی و داری آرومم میکنی وقتی من دارم عین ابربهار که چی، پائیزی گریه میکنم. ولی توم نیستی الان. فقط خوش خیالی محضه! Uzulmedin Mi و قلبم. vuruldum. (((: و اسم نمیارم آهنگارو. بسه دیگه.Drowning in my own. Just drowning for eternity! 

And all I've left is you to want. SO. That I don' think he would give a shit. He just doesn' care and solve things. With somehow coloured eyes and that damn smile. OhHhFf!.

Ok it wasn't enough. I miss you. You you you! 

پاراگراف اخر ازش جمله های بالا موند. به دلایل مختلف. شایدم یه دونه دلیل، و چندتا ادم.


229

این چند روز که دانشگاه نرفتم، نشستم اون صدسال تنهایی لعنتی رو تمومش کنم. الان دوروزه که فی الکل بیش از دویست صفحه خوندم، تقریبا پنجاه صفحه مونده و من یه طوریم، انگار باید بنویسم: "اونقدر حالم بده که نمیتونم ادامه بدم!" اما حالم بد نیست. یه طوریم. دیروز هم وسط خوندن داستان حسش کردم. ولی وقتی از روش گذشت فراموش کردم موضوع چی بود و حسش درم موند. حس غریبیه. روایت بیش از صدسال. وقتی سرگذشت تک تک افراد رو میینی و مشابهتش رو با قبلیا میبینی و میبینی که ملت چیکار میکنن، چطوری فکرمیکنن، چطوری وقت میگذرونن، و آخر عمرشون چطوری میشن. بعد نسل بعدی به دنیا میاد و میشه مثل یه آدم دیگه تو اون خونواده. من نگای افراد خانوادم کردم. فکرکردم من شبیه کودومشونم؟ عمم؟ عموم؟ اما نمیتونم بفهمم. چون جونیشونو ندیدم. و همینطور یه حسی توم هست که تو با همه فرق داری ! چون با موجشون پیش نمیرم. اما انگار باید من مشابه یکی بوده باشم. و دلم میخواد اون شخص رو بشناسم و زندگیشو دنبال کنم و یه کاری کنم که تباهی های زندگی اون شخص وارد زندگی من هم نشه و من کارایی که نباید رو، انجامش ندم. خوندن صدسال تنهایی، تا کمتر از وسطش، تمرکز زیادی میطلبه. چون ممکنه اسم هارو قاطی کنین. و ممکنه وسطش رهاش کنین. من با خودم عهد بستم که کتابی رو نصفه رها نکنم دیگه. و خوندمش. و اونقدر برام عمیق بود که نیاز دارم بعد از تموم شدنش، بعد یکم مدت، دوباره بخونمش. وقتی آخر داستان رو میدونم دوباره بخونمش و بیشتر تحلیل کنم، بیشتر فکر کنم و بیشتر بفهممش. نمیدونم چیش حالمو بد میکنه. آخر عمراشون که گوشه گیر میشن؟ وقتی انگار دیوونه شدن و یه کاری میکنن که وقتشون بگذره؟ وقتی یکیشون ماهی طلایی درست میکنه که ازش حوصله زیادی بگیره که وقت نداشته باشه به چیزای دیگه فکر کنه؟ وقتی یکیشون اونقدر میجنگه که یه روز میبینه استخوناش یخ کردن؟ تلاش اورسولا برای سرپا نگه داشتن همه چیز وفتی طبیعتا انتظار میره که ناتوان شده باشه ولی در واقع تواناییش از همه افراد خانوادش بیشتره؟ چی؟ میترسم از آخر عمرم؟ شاید دارم پاسخ غلطی به خود میدم ولی نمیترسم.! :/ نمیدونم. فقط دیوانه کنندست! و یه چیزی که خیلی جالب بود برام تو رمان، عکس العمل مردم بود در برابر چیزای جدیدی که به شهرشون وارد میشد؛ عکس العملشون به چیزایی که ندیده بودند و علومشو نمیدونستند. 

و البته این یه حالی بودنم دلیل دیگه ای هم داره، این هفته که دانشگاه نرفتم انگار یه حالت فرا طبیعی و غیرواقعی داشتم و حالا که داره آخر هفته میشه، باید بشینم تمرینات ریاضی1 بنویسم، میانترم بخونم، گسسته بخونم، و ازین حرفها. و دوباره فشار روم زیاد میشه. فشار زیاد میشه ولی من ناراحت نیستم. و انقدر پذیراشم که حتی داشتم فکرمیکردم روزایی که 12 کلاس دارمم ساعت 6 برم دانشگاه! دیوانم :)

بازم دلم میخواد حرف بزنم. سعی میکنم بیشتر حرف بزنم :) حرف خواهم زد :)) باشه برای فعلا. پیش از ظهر پائیزی‌ای که دربرابر چیزایی که برام خعلی مهم بودن و هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم بیخیالشون شم، در به کتفم ترین حالت ممکن عمل کردم. :) (ربطی به فضای مجازی نداره و به شخصیتم مربوط میشه :|)

should I make it a diary with photos and all? I would love to! :) only if I COULD :| -.-

از 11 تا حاضر تو وبلاگ خیلی زیبا نسبت به قبل مشخصه وضعیت چگونست :دی


232

آرین هی چیزم میگه، حس درونیم مانعم میشه، ایمیل میدن و درخواست یه شخص دیگه رو میکنن، کسی که هیچوقت تو زندگی من وجود نداشته، و مغزم میگه این کاری که الان داری میکنی کاری نیست که میخواستی بکنی و حس درونیم میگه نکنه حذفم نکنه و همه ترسای کودکی و نوجوونیم بیدار میشن. قلبم. آه.

هیچ کاری نمیکنم. دقیقا هیچی. نمیدونم. دلم همونی رو میخواد که هیچ وقت وجود نداشته (بعضی اوقات داشته شاید) بشینم ی دل سیر باهاش حرف بزنم. یا حرف نزنم حتی، اون فقط درکم کنه. همین! ):


233

1- سوالای انگلیسی کد برام یه طورین که برا فهمیدنشون بیشتر باید انرژی بذارم تا حلشون. البته داریم سخن بزرگان! فهم السوال نصف الحل :دی

2- چرا اینقدر دروغ میگین؟ چرا؟ واقعا چرا؟ (بلانسبت خواننده های عزیزم :) )

3- خدایی پرمشغلگی هم درد خوبیه ها!

4- کلا خوبم ولی (:

5- دلم یه اکیپ درسی باحال میخواد. ترجیحا با وجود حداقل یه غیر همجنس که فان قضیه زیاد شه (:

6- ولی to do list بهترین گزینست به نظرم.

7- فوبیا دارم. فوبیای اینکه کسی تو یونی حرفامو بشنوه، یا کسی از یونی وبلاگمو بخونه و من قبیلهم. بعد فکرکردم دیدم تقصیر خودمه. ینی اینکه به یه قضیه کلی رسیدم. من از چیزایی ترسیدم که خودم با بقیه کردم. درحالیکه قرار نیست مطابق اونچه من فکر میکنم اعمالی انجام بشه، اما "ممکنه". :) 

8- خب بقیه صحبتام تو مغزم گم شدن. خدارو به شما میسپارم :|

9- ســــــــــــــــرما خوردم ای خدا :( لعنتی :( کلیم کار دارم که دلم میخواد یکی برام انجامشون بده :|:)

10- عای لاو مای میجر *___*

11- کراش :(

12- بقیشونو راحت نیستم بنویسم که یادم نمیاد؟


234

so let me ask you again!

does this satisfy you?

is it what you want?!

+ و همچنان گیر بمان در زندانی که از من برای خودت ساختی! (: تو یه چیز ِ غیرواقعی! 

+عکس میذارم چون خواستم و خواستین ازم و سعی کردم عکس بگیرم. بعدازظهره ولی فکرمیکنم اون ماهه که پیداست و پشت ابرای قرمز خورشیدن. شایدم ماه نیست خورشیده. کلا جالب اومد به نظرم :)

 

گفته بودم علاقه وافر به تیربرق دارم؟ :|


از الان میدونم اگه یه روزی خواستم خودکشی کنم یادداشت خودکشیم این خواهد شد:

به علت نوشتن کد زیاد برای یک و تنها یک سوال و بارها دیباگ کردن آن و به نتیجه نرسیدن در کل آخر هفته، دیگر تمایلی به زندگی کردن در خودم نمیبینم.

cpu خنگ است. من نیز خنگم. و خنگ ها حرف همدیگر را نمیفهمند.

و خلاصتا، لعنت به مک لورن و توابع!

// میرود برای بار هزار و یکم، کد را تغییر دهد و فکر کند. 


237

خب خیلی بیشعورم که پست نذاشتم. ولی خلاصتا و اجالتا بگم براتون که خعلی زور میگه ادم مقاله های رشته خودشو نخونده باشه و پاشه بره حداقل 5 تا مقاله تاریخ تحلیلی اسلام خلاصه کنه. ای لعنت به زندگی. ای لعنت :| تازه فهمش برا یکی ک مث من تو ادبیات خنگه شدیدا سخته! شدیدا! :|

ی روز میام بیشتر مینویسم :(


238

امروز هرس ِ نسیم مرعشی را تمام کردم. بالاخره. وسط امتحانات لعنتی ام و کدهای نزده ام. 

آخ یوما. آخ. تو که دل مویه بردی با این رمانت. روایت تلخی که میگه جنگ چه بلایی سر همه چیز، حتی ساده تریناشون میاره. نمیدونم. من هیچوقت تو این کار خوب نبودم. به هرحال؛ بعد بلند شدم بروم کتاب را پس دهم، رو در و دیوار کتابخونه پرده سیاه زده بودن ایران تسلیت. غم رو دلمون آوارتر شد باز. تو راه یکی داشت حیاطشو میشست. میخواستم دم در خونشون بگم: این حجم از آب ریختنت که کوچه رو هم شسته (هم تو رفتم کوچه خیس بود، و تا برگشتمم داشت آب میریخت :|) نشون میده تو هیچیم که نباشی غیر مستقیم قاتلی. قاتل اون کوآلاهای قشنگ ِ نازنین. از بین برنده گونه های حیوانات و گیاهان. بدبخت ِ بیچاره. عصبی بودم. نگفتم. چقد باید طول بکشه تا یاد بگیرم بگم؟ لعنت!

اتاقمو که عوض کردم بسی خشنودم. یه دیوار کلا پنجرست و امروز از زیر پتو ریختن سرماریزه‌ها رو تماشا میکردم. واسه چند لحظه خوب بود تا اینکه گوشی رو روشن کردم. اِی. عِی! هعی! چی بگه آدم. ولی دو روز دیگه خودمم تو اتوبوس دارم میرم دانشگاه معلوم نیست زنده برگردم. یکی از دوستای دانشگاهم تو کانالش نوشته: "ناراحت نباشین فردا روز ِ بهتریه. البته نسبت به پس فردا :|" . دیگه هیچی نمیدونه آدم. هیچی!

و کلمات و زندگی و امید و آینده و  اخلاق و حروف، و صدالبته اخبار و اتفاقات دارن معنیاشونو از دست میدن.


239

دلم میخواد کامنت ها رو ببندم. اما به علت اعتراضات قبلی، بیخیال میشم. بیا فرض کنیم کامنتا بستست. و بیا از مرزای خودمون رد شیم واسه نوشتن و نترسیم و نخوایم رمز بذاریم. هرچند، وقتی کامپیوتر باشی، سخت میشه. ولی خب. بیا فرض کنیم!

شاید باورت نشه، همین الان یادم رفت چی میخواستم بنویسم. این اتفاق خیلی وقتا برای من میوفته و فکرمیکنم برای تو هم همین طور. 

تو کیه؟ نمیدونم. اینجا، تو منه. تو یه آدم ِ فرضیه. آدمیه که خود ِ آدمه و دوست آدمه و فرقی نداره چقدر وقته باهاش حرف نزدی، بازم باهاش راحتی و حرفارو بهش میزنی. من بارها سعی کردم واست اسم بذارم. نشد. اسمت ثابت نموند. واسه همین بیا این قرتی بازیارو بیخیال شیم. واقعا که نمیتونم بیام پی ویت و اسمتو مخفف کنم و صدات بزنم و توام جوابمو بدی! پس مهم نیست.

دلم دبیر تاریخ سال یازدهممو میخواد که بیاد و توضیح بده و نظرشو راجب اتفاقات اخیر بگه. اون که میگفت میتونستم شفاف تر ببینم. بهتر درک کنم و بیشتر بفهمم. بعد گفتم شاید منم با بیشتر خوندن تو چونان حوزه هایی، بیشتر بفهمم. نسبت به خودم البته. اینکه شعارا تکرارین جالبه. ولی برعکس اون شعار ِ محکم ِ "مرگ بر آمریکا!" که بر تن من موی را سیخ میکند، اینا نمیکند. اینا جالبن :) هیچ وقت درک نمیکنم چرا با ملت بدیم. حالا اونا باهامون بدن، باشه این فرض اونا، مام بد ِ متقابل باشیم؟ :| حداقل مرگ برمون نمیفرستن. حداقل میدونن مرگ برمون، ینی مرگ بر خودشون. درک نمیکنم خلاصه. تو درک میکنی؟

دلم برا همه چیز میسوزه، اما در توانم نیست در حد بقیه واکنش نشون بدم. دست خودم نیست، هیچوقت اینطوری نبودم. تو که نمیخوای سرزنشم کنی؟

نمیخوام بگم. بیا فک کنیم خواننده نداریم. اون وقت اینجا میشه همون دفتر خاطراتی که بیشتر توش مینویسم. پس باید بتونم توش از چیزایی که به نظرم پیشرفت خودم بوده بگم و قضاوت نشم و از طرفی فکر نکنم، ینی من که نه، ناخودآگاهم فکرنکنه چون یه چیزیو گفتم، بهش رسیدم و یهو اون قابلیت بپره. به هرحال، یــه طورایی، شاید بشه گفت کتاب خوندنه داره میشه عادتم اگه خداوندگار قبول کنه :| دوست دارم. مثلا ظهرا قبل خواب به جای گوشی :) عین بچگیام :))

کد زدنم همینطور البته. امروز رسیدم خونه اعصابم خورد بود و بعدش گفتم خب بشینم دوتا کد اکسپت کنم حالم خوب شه :| هرچند، نکردم. ولی خب همین خطور کردن فکرش به ذهنمم جالب بود برام.

عقاید بچه های ورودیمون زیادی فرق داره باهام. اذیتم. ولی تو بقیه ورودیا اینطوری نیست. مامان میگه چون اونا تازه از اجتماع بستشون اومدن بیرون و فلان (اجتماع بسته، منظور از بسته بودن اجتماع اونا نیست. منظور از کم بودن ارتباطات و اطرافیانشونه! و کم بودن اطلاعاتشون و عدم توانایی مقایسه و تصمیم گیری. احتمالا؛ شاید.). من؟ نمیدونم. میدونم توام نمیدونی. کلا مهم نیست اصلا. من خودم میمونم :| 

از این لحاظ البته، از بقیه لحاظا فقط "امیدوارم"؛ از یه سری لحاظام خوبه که شبیه دوستای الانم بشم.

دیشب احساس میکردم از همه متنفرم. احتمالا چون شب سختی بوده. به هرحال احساس میکردم از همه متنفرم!

یه دوست تو دانشگاه پیدا کردم روزای اول، اولش راضی نبودم. بعدترش مهربونیش ثابت شد. سادگیش، خودش بودن و اون حجم از خوب بودن! یه طوری که انگار از خودت میپرسیدی واقعا هستن هنوز؟ همچین ادمایی هستن؟!! و بود. و بعدترش، شد بالاترین نمره ورودی تو یه درس سخت، و الان، شده کسی که وقتی میاد صداش میزنن که ازش سوال بپرسن. خیلی بچه خوبیه. وسطای ترم داشتم فکر میکردم تابستون داشتم میگفتم کاش دقیقا همچین دوستی گیرم بیاد و از قضا سر راهم قرار گرفت :)

از بعد امتحان مبانی کامپیوتر، مغزم هی داره باگای کدایی که نوشتمو پیدا میکنه. لعنتی چرا اینقد اسلویی؟ :|

خب بسه. بریم گسسته بخونیم *___* ای جیـگر :) *_____*


242

با اینکه میانترم فیزیک، یه نمره خوبی گرفتم به طوریکه حتی اگر این امتحان رو زیر ده هم بشم، پاسم، با تمام این وجود اینقد الان دارم نمیفهمم دوباره فیزیکو و برام سخت شده، که فکر اینکه باید دوتای دیگه رو هم پاس کنم (آز و فیزیک 2) مو به تنم سیخ میکنه -______-


241

بعضی وقتا مث الان به این فک میکنم که چرا یکی نیست الکی بیاد پی ویمون شاد شیم؟

/* آره دچار کمبود شادیم و خسته شدم. شادی، کجایی؟! */

دقت کنی، زندگیمون خیلی تکراری و مسخرست و فقط بعضی وقتا به چشممون میاد.

پی وی نمیخوام، فضای مجازی نه، یکی زنگ بزنه بگه الن و بلن همین الان بیا بریم بیرون! 

مسافرت یهویی!

یا حتی بیاد در خونمون بیاد تو! و باعث شه بخندیم فقط!

ERROR 404 NOT FOUND.


243

فک کنم خیلی از کارا انجام نمیشن چون ما نمیدونیم که چطوری انجامشون بدیم!

بعضی وقتا فقط با شروع کردن ِ اون کار، خود به خود متوجه میشیم که باید چیکار کنیم و همینطور که ادامه بدیم و متوقف نشیم، کار انجام خواهد شد. 

بعضی وقتا هم از یکی کمک میگیریم، شروع میکنیم و بعد وسطش به مشکل میخوریم و باز متوقف میشیم. نمیدونم اینجاشو باید چیکار کرد. باید بازم ادامه داد؟ بعضی وقتا واقعا آدم خیلی نمیدونه چطوری و چیکار کنه و واقعا ادامه دادن سخته. بعضی وقتا کار اونقد مهم نیست که نتونی ریسک کنی، واسه همین میتونی همه چیزو امتحان کنی تا بالاخره یکیش اون جوابی که دلت میخواد رو بده. خیلی وقتا با تجربه میشه علم ِ چگونگی انجام ِ کار ِ مورد نظر رو بدست آورد. 

من اونیم که متوقف میشه معمولا. خیلی وقتا یکی هست که مجبورم کنه ادامه بدم. بعضی وقتا هم هست که مغزم مجبورم میکنه. اینطوری در واقع خودم خودمو مجبور میکنم که متوقف نشم. ولی اصلا نباید متوقف شم و پیش فرض، حتی بدون نیاز به اجبار خودم ادامه بدم. 

میرسم به اون مرحله؟ نمیدونم. واسه یکی که به اندازه من تنبله خیلی سخت باشه احتمالا. بعضی وقتا به این تنبلیم که فکر میکنم، متاسف میشم برا خودم. انگار این جلومو خواهد گرفت یه جایی. انگار یه جایی میرسه که من راضی خواهم بود و کافی نباشه. میشه آدم راضی باشه، اما چیزی که داره براش کافی نباشه؟ این تناقضه؛ نمیشه. واسه همین باید باهاش مبارزه کنم تا هم کافی باشه و هم اینکه خودمو گول نزنم که راضیم و خوشحالم. باید اینقد سعی کنم که بالاخره یاد بگیرم چطوری. و اون سعی کردنه بشه جزوی از من، از عاداتم. نمیدونم اینطوری خوبه یا نه. ولی میدونم که تغییر خیلی ازم انرژی میبره. قشنگ انگار داری مخالف جریان ِ تند دریا شنا میکنی. پدرت درمیاد. ولی اگه انتخابت درست باشه، ارزششو داره. 

البته خیلی وقتا هم فکر میکنم نمیشه. مثلا فکر میکنم کلی سعی و تلاش میکنم که یه چیز دیگه بشم، بعد خستم همیشه. چون خودم نیستم. ولی اینا انگار بهونه میرسن به نظرم. ها؟ بالاخره اینم یکی از اون چگونه‌هاییه که نمیدونم. که باید انجامش بدم. 

بعضی وقتا هم فکر میکنم من الان عوض شدم و اگه خودم بودم، دیگه نیازی به تلاش برای تغییر کردن نبود تا بتونم خودمو راضی کنم. اینم منطقی به نظر میرسه. چون بالاخره من یه چیزی بودم که بتونم چیزی رو تصور کنم. و حس کردم که بهش خواهم رسید و اون منو خوشحال میکرده. ولی بعدش عوض شدم و قابلیتام برای رسیدن به هدفم کاهش یافته. واسه همین سخت شده. ممکنه؟ آره. اِوری ثینگ ایز پاسیبل. ایوِن ایف ایت لوکس لایک بولشت! |:

انی وی. اورثینکینگ ِ الکی بسه. با وجود اینکه الان نمیدونم چیکار کنم و واقعا نمیدونم از بین کارام کودومو انتخاب کنم. من خیلی وقتا اینطوری میشم. عین کامپیوتری که یکی باید تسکاشو یکم ببنده تا بفهمه میخواد چیکار کنه. یکی باید راهنماییش کنه. و تو این حالت، هیچی منو راضی نمیکنه. همه چیز عصبی ترم میکنه. تو اوج ِ بیکاری یا پرکاری، فرقی نداره. اینطوری میشم. از بس فکرمیکنم الان چیکار کنم بهتره و هرکار بکنم انگار از یه چیز دیگه جا موندم. جاست ریلکس اند بی ایت. بی وات؟ -____- 

باید برم رو درمان این بیماریم (که قطعا برنامه ریزی خیلی خوبه ولی من از چارچوب ِ زیادی استقبال نمیکنم :/ هرچند واسم لازمه انگار) یکم فکر کنم. :/

++ دیدی چقد قشنگ از یه چیزی تو یه موضوع دیگه رسیدم به یه موضوع دیگه؟ همیشه یادم میره اولش چی میخواستم بگم تهش هم میرسم به یه چیز ِ دیگه. البته الان اولش نمیخواستم چیز ِ خاصی بگم. |: 


یک سری انسان ها نیز وجود دارند که اصلا و ابدا انسانهایی مستقل نمیباشند. آنها کله سحر اینترنت میخواهند و می آیند روی کاغذهای کف اتاق شما راه میروند. نه یک بار و نه دو بار. در میانه راه نیز لامپ اتاق را روشن میکنند و مودم را میگیرند جلوی چشمتان، در فاصله ۵ سانیمتری و میگویند: "این کده پشتشو میخواد من چشمام نمیبینه ببین چیه؟" 

یک. خب بابا کور شدیم اون لامپو خاموش کن.

دو. مستقل بودن ازین لحاظ که نفهمیده گوشیشو بیاره باهاش عکس بگیره از رو مودم (البته گفت خب گوشیم تو شارژه ولی واتس د ربط؟ ون یو نید ایت، یو یوز ایت!)

سه. آخه کی ساعت شش صبح اینترنت میخواد بعد بیدار میکنه شمارو بخاطرش؟ /: قحطی نت بوده این چند روز البته!

چهار. حالا منی که ۸ کلاس آنلاین دارم و اینترنتو به صورتی داغون کرده که فقط چراغ روشن خاموشش روشن میمونه، چه باید کرد؟ کی حال داره وقتی درسای کلاسو نخوندی، بری به مودم ور بری؟

پنج. ولی ناموسا من دلم میخواست خودم بیدار شم نه اینطوری :" هرچند خب قطعا تقریبا بیدار بودم که همه اینارو فهمیدم ولی خب.

شش. این قضیه راه رفتن روی کاغذا که صداشم اومد شدیدن رو مخمه ها. سر این اشک ریزان تصور کنید مرا!

نمیدونم چرا حس میکنم گزینه هایی از غر یادم رفته !!! /:


250

احساس میکنم اینقد دیوونه هستم که هرگز نتونم با کسی زندگی کنم و تنها بمونم.

احساس که چی بگم؛ احتمالا این اتفاق خواهد افتاد. خدایی تحمل کردن یه آدم ِ دیگه خیلی سخته -_________- (اشک های ریزان)

حالا اوکی شاید عشق و اینا نظرمو عوض کرد :/ هو نوز؟ :|


آهنگ ِ چشم من ِ داریوش به صورت لایو را دانلود کرده (چون کیفیتش حال میده) و از کله صبح بشینید سوالی که سه ماهه نزدین و هی تو سر و مغز طراحش زدین و اونم زده تو سرتون رو حل کنید و بعد از اینکه کلی فکر کردین چطوری چیزارو بهم ربط بدین، سایت بهتون صفر بده، و بعد از اینکه سه بار صفر داد، همچنان گوش بدین "تا قیامت دل ِ من گریه میخواد." :| و برای بار چهارم از 85، 8 بگیرید. 

اصلا مگه ایده آل تر از اینم هست؟
لامصب، چی ریختی تو تست کیسا که با مثالای خودت اینقد متفاوته؟ :|

+ عه این قالب ِ جدید تعداد نمایش هارو هم نشون میده :| فقط نمیدونم چرا با اون چیزی که تو پنل من هست فرق داره تعدادشون :/ شاید به خاطر این آپشنش عوضش کنم :/ رو نروه :|


داره میباره بارون و تو نیستی!

شده این خونه زندونو، تو نیستی!

بعله! ابی گوش بدین و رستگار شین!

پسر. چقدر غمگینم. چقدررر غمگینم. اصلا برگهایم. حالا شما بیا بگو "فوق العاده بودی"، بیا بگو "تو افتخار دخترایی" اوکی. خب؟ اینا منو راضی نمیکنه. من اون چیزی ک میخواستمو بدست نیاوردم. ویدئوهای تشویقی هم پذیرا نیستم. شرمنده :/

اینقد دلم میخواد پستو رمز دار کنم!

پست رمز دار میذارم :( نه؟ ک راحت صوبت کنم. میتونم راحت صوبت کنم؟ :( هو نوز؟!


همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
 
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید صبح بخیر»
 
زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست
که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل‌ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای
و به آواز قناری‌ها
که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند
 
 
 
آه.
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده‌ای آنرا از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
دستهایت را
دوست میدارم»
 
 
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
 
 
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر
به تبسم‌های معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
 
کوچه‌ای هست که قلب من آنرا
از محل کودکیم یده ست
 
 
 
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
 
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
 
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی‌لبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
~
[ تولدی دیگر ]
• فروغ

 

+ اول میخواستم بیام بنویسم: آیا من لایق این اتفاق بودم؟ من شایستگیشو دارم؟ البته اینا کلماتین که واسه چیزای مثبت به کار برده میشن. آیا من اون چیزی که لیاقتشو دارم، دریافت میکنم؟ آها. این جمله بهتر شد. خب به نظر خودم نه. حالا بیماری روانی دارم یا هرچی، این حس منه. کمتر از 24 ساعت یه بار مامانم و یه بار بابام بهم گفتن دیگه هیژده سالت شده و خودت برو کار کن و پول دربیار و از خونه برو بیرون. دلم که قبلا میخواست، ولی الان یه شعله انتقام جویانه ای درونم هست که میگه برو و پشت سرتم نگا نکن. به درک :/ حالا همین دو روز پیش بود داشتم تو دلم میگفتم خداروشکر من یه خانواده دارم که باعث میشه بتونم وقت کافی و حتی بیشتر رو کارایی که میخوام انجام بدم بذارما. هعی :/

+ یه چیز دیگم میخواستم بگم که یادم نیست. متن بالا هم یه صدا داره. 4 دقیقه و اندی. کپیشم کردم از یه کانالی (:


اینجانب دوباره تو تایم استراحت در جهت اینکه استراحتی به مغزم بدم، اومدم پنل رو باز کردم و قصد کردم که وبلاگ بخونم. معمولا چهارتا وبلاگی که میدونم تقریبا کوتاهن پستاشون رو باز میکنم و میخونمشون سرسری و میرم. امروز، یه چند تا پست از یه وبلاگی خوندم. میدونی چیه؟ از بس وبلاگ درست حسابی نخوندم اینطوری شدم. فلج شدم! واقعا متاسف شدم واسه خودم. من این نبودم لعنتی :/ 

حالا چرا آهنگ نه؟ چون مثلا یه چیزیو پلی میکنم، بعد حواسم پرت میشه و شروع میکنم کد زدن، یهو به خودم میام میبینم حالم داره از آهنگه بهم میخوره. سی بار پلی شده قشنگ و من هیچی ازش نفهمیدم :/

چرا کتاب نه؟ چون کتاب ِ مزخرفی گرفتم دستم و دارم میخونمش و باید تموم کنمش که جذابیتشو برام از دست داده و متاسفانه داستان نیست.

چرا فیلم نه؟ چون بشینم پاش، بلند شدنم با خداست. (کد هم همینطوره البته؛ ولی وقتی میشینی پا یکیش از یکیش میمونی. البته چون با کد خسته میشه آدم یکمی مغزش و نیاز به استراحت داره، بیشتر امکان بیخیال شدن هست :دی)

و اینکه از کارایی که نیاز به خیره شدن دارن بهتره بگذرم، پاشم برم تو حیاط تاب بخورم. چه هوایِ خوبِ خنکِ لعنتی‌ایه :))

هیچکس تو خونه نیست. :/ صبح تا الان نبوده :/ قرار بوده ظهر بیان. الان کاشف به عمل اومد که یه دو ساعت دیگه میخوان بیان :| حالا درسته من گشنم نیست و کلا توانایی اینو دارم که دیفالت صبح تا شب چیز ِ خاصی نخورم، ولی بابو، چل شدم تو خونه :| تنهایی :| تازه خونه خودمونم نیستم اصن راحت نیست :|

:/


چند وقت پیش سارا بهم پیام داد که وبلاگمو خونده. میخواست بگه یعنی عصبانی نباشم و اینا. بعدش گفت که بیشتر خوشش اومده ازم. گفتم چرا؟ (من همیشه میپرسم چرا :/ یه بنده خدایی بود میگفت هیچ وقت نمیشه بهت الکی یه چیزیو گفت. من نمیخوام مچ بگیرم ولی وقتی یکی یه چیزی میگه تو چراشو بدونی جذاب‌تره!) به هر روی، سارا گفت چون من با خودم رک و رو راستم و اون دقت کرده و دیده خودش با خودش اینطوری نیست. خلاصه! 

پسر اصلا یادم رفت اینارو چرا نوشتم :|

خلاصه اینکه الان احساس میکنم با خودم صاف و صادق و اینا نیستم. یعنی میگم اوکی بیا بنویسیم از دغدغه هایی که تو خودم پنهان کردم و حتی واسه خودمم روشنشون نمیکنم، شاید چون میترسم، بیا بنویسیم تا مغزم باز بشه و بتونم راحت تر کارامو انجام بدم ولی. حقیقت اینه که وقتی میخوام شروع کنم به نوشتن از یه چیز دیگه مینویسم. چرت مینویسم. چرا؟ واقعا چرا؟ نمیدونم :/

انگار موضوعه خیلی تکراری شده برام؟ شایدم برای خواننده هام؟ خواننده ها؟ خب خیلی نیستن. ولی حتی یه نفرم کافیه. ولی کسی دفتر خاطرات منو نمیخونه قطعا. اونجام با خودم رو راست نیستم راجب احساساتم و اتفاقات. واقعا بیخیالشونم؟

پس چرا مغزم گاهی درست کار نمیکنه؟ چرا نمیتونم تمرکز کنم؟ چرا الان یهو اینقد سوال حل کردن سخت شده واسم؟ دارم سخت میگیرم به خودم؟ مقاومت میکنم در برابر فکر کردن؟ :/ چرا وقتی کتاب میخونم راحت نمیتونم صفحه های متوالی رو بخونم حتی اگه کتابه منو جذبم کرده باشه؟ ناراحتم؟ نمیدونم. اصلا نمیدونم. حس میکنم دارم چرت و پرت مینویسم. حس میکنم دارم اشتباه میکنم. حس میکنم مشکل اینا نیست و من خودم میخوام ربطش بدم به اینا.

در جریانین که؟ خودمم نمیدونم چی میخوام بنویسم. میخوام بنویسم، که بفهمم! :|

پس مشکل از چیه؟ حواسم به چی پرته؟ چرا نمیشینم مثل آدم فکر کنم رو سوالا و حلشون کنم؟ چرا تصمیم نمیگیرم یه کاری انجام بدم و بعدش اون کارو به سرانجام برسونم؟ جرا؟ چرا اینقد هی از این کار میپرم به اون کار؟ باید برنامه ریزی کنم. ولی آخه من آدم برنامه انجام دادنم نیستم. هیچ وقت رو برنامه پیش نمیرم. :/ کاریو که دلم میخوادم مثل آدم انجام نمیدم. تو کنکورم همین اتفاق افتاده بود. با مشاور که حرف میزدم تمثیل به کار بردم. گفتم عین یه کامپیوترم که کلی برنامه روش باز شده و هنگ کرده و نمیدونه باید چیکار کنه. شاید لا به لای پستا به پستی با محتوای "یکی تسکای منو ببنده ببینم میخوام چیکار کنم!" هم رو به رو شیم. حتی نگار هم بهم گفت که بگم مثلا صبح این کار، بعد از ظهر فلان و شب هم فلان. جالبتر اینه که این کار بهم شدیدا احساس خوبی میده و فکر میکنم کارآمدم و به کارام و حتی فراتر از آن هم میرسم. پس بیخیال اینکه میگم انجامشون نمیدم، آیل ترای. :) 

به هرحال این نوشته ها سوال منو حل نمیکنه و باید متوالیا بشینم فکر کنم. خنگ شدم یا عادیه؟ هو نوز؟

لتس جاست کر اباوت دیز ثینگز :/ |:

//وات آر یو لوکینگ فور؟!


احساس نیاز کردم که راجب چیزی که همین الان خوندمش حرف بزنم. هرچند، کتاب هنوز تموم نشده. واسه من تازه شروع شده حتی، چون موضوعاتش بیشتر به علایقم نزدیکه. 

این کتاب، به چند بخش موضوعی تقسیم شده. (1. خدا، 2. درست و نادرست، 3. ت، 4. جهان خارج، 5. علم، 6. ذهن، 7. هنر) و تو هر بخش یک سری نظریه های معروف رو میگه، نظر مخالفانشون و نقداشونم میگه. هدفش آشنایی با نظریه ها و طرز تفکر فلسفیه. آخر هر بخش هم یه سری منبع معرفی میکنه برای مطالعه بیشتر، چون مثلا بخشی از مطالب تو کتاب نمیگنجه. 

خب من وقتی رسیدم به ت تازه بخش جذاب کتاب داشت شروع میشد. و تازه وسط کتاب بود. من بیشتر از صد صفحه کتاب خوندم و الان وسطای جهان خارج ام.

بخش درست و نادرست هم به اخلاق اشاره میکنه. اونم بد نبود. ولی چندان هم جذاب نبود. بعضی جاهاش احساس میکردم استدلالا دیوونگی‌ان! مثلا یه چیزی به ظاهر برای ما واضح و اثبات شدست ولی میومدن به عنوان بی اعتباری یه نظریه بیانش میکردند! البته خب یکم که پیش رفت عادت کردم. :)

بخش خداش رو هم به نظرم خیلی خوندیم ماها. خیلی درگیرش بودیم. نظریه هاش تقریبا آشنا بودن برام. 

به هرحال، تو قسمت جهان خارج (بخشی که حقیقتا جذابیت آغاز میشه!) یه نظریه داریم به نام ایدئالیسم. اینطوری که من متوجه شدم، اینا معتقدن که جهان خارج وجود نداره و صرفا چیزیه که ما میبینیم. (چون به حواسمون نمیشه اعتماد کرد. استدلالشونم اینه که خیلی وقتا چیزایی میبینیم که واقعی نیستن، مثالای مسخره ایم براش زدن، مثل سراب ِ وسط خیابون، یا اینکه وقتی مدادو میبریم تو آب شکسته میبینیمش و این حرفا[که یه طورایی غیر منطقیه به نظرم. اینا دلیل علمی دارن آخه. هرچی میبینی شاید اونی نباشه که میبینی، ولی قطعا یه دلیلی داره. تازه اونم دلیل ِ علمی!] :|) 

حالا این یعنی چی؟ یعنی نشستین تو یه سینمایی که نمیتونین ازش خارج بشین، چون در واقع خارجی وجود نداره (هرکسی تو سینمای خودش نشسته :|) و فیلم صرفا زمانی پخش میشه که ما چشمامون بازه. یعنی وقتی پلک میزنیم یا نگاه نمیکنیم، چیزی پخش نمیشه. (چیزی وجود نداره :|) یعنی وقتی من به دیوار پشت سرم نگاه نمیکنم، در صورتی که کس دیگه ای هم نگاهش نکنه (متصور نشه اونو در واقع) یعنی وجود نداره :| جلل الخالق. چطوری این نظریه رو دادن خدایی؟ :| داغون شدم :|

حالا اومدن ایراد گرفتن و گفتن فرق بین واقعیت و خیال چیه پس اینطوری که شماها میگین؟ گفتن خیال تکرار نمیشه و طبق انتظار پیش نمیره. مثلا لمس میخوای بکنی شیء رو، محو میشه. یا اونطوری نیست که فکر میکنی هست و فلان. 

خلاصه خیلی نظریه تخیلی ایه به نظرم. هنوز ادامه نقداشو نخوندم ولی چشمام شیش تا شد، گفتم بیام تا یادم نرفته و فک نکردم خلی چیزی هستم، راجبش بنویسم. :|


من یه آدم شدیدا تنبلم. به معنای خیلی خیلی واقعی. و تا مجبور نباشم، یه کاریو انجام نمیدم. مشاهده شده حتی حال فیلم دیدن هم نداشتم. در عین حال خیلی تمایل دارم به یادگرفتن و فعالیت کردن. ولی، هممون دیدیم که تنبلی همیشه برنده میشه. این وسط یه سری آدما منو حین انجام دادن اجباری جات میبینن، و میگن عه ببین این چقدر خوب کارشو انجام میده. خوشم اومد و فلان. بعد میان به من تسک میدن، من میخوام تسکو انجام بدم و دوست دارم ولی انجامش نمیدم. فقط یه نوک ازش میزنم. و اینطوری میشه که حسی خیلی خیلی بدی بهم دست میده که چرا من اون آدمو ناامید کردم از خودم، در عین حال همچنان تنبلیه باعث میشه مقاومت کنم در برابر انجام اون کار :| کلا مزخرفه به هر روی |:

حس ِ بدی دارم که کارامو انجام ندادم. همیشه میگم امیدوارم آدم شم. آیا یه روزی آدم میشم؟ :(

معلم ِ آلمانیم (هاو ویرد ایز دیس نیم :|) میگفت که یه روز آدمو از هیچ کاری نکردن شوکه میکنی، یه روز از کلی کار کردن. خلاصه اگه هر روز مجبورم کنید خیلی بچه خوبیم و به نحو احسن و دلپذیری اعمال مربوطه رو انجام میدم :دی

پشتیبانمم راجب درس خوندم هم همینو میگفت :/

خداوندا، یه ریست کن شاید درست شد :|


هرچقدر با خودم کلنجار رفتم که ننویسم، نتونستم. همش یه حسی میخواد نذاره که بگم، بنویسم. خیلی وقتا حتی جلوگیریم میکنه ازینکه احساس کنم. خب، تا یه جایی خوبه. ولی وقتی تا یک ماه تو خونه گیر میوفتی و تویی و بی حوصلگی، و کارایی که قبلا مشتاقشون بودی و حتی نمیخوای انجامشون بدی، خب. بعدش چی؟ هیچی. یه سری آدم از خدا بی خبر، درحالیکه تو واقعا نمیدونی "چرا؟" حرکت آخرشونو انجام میدن. و تو مثل چند ماه اخیر، همش از خودت میپرسی چرا؟ از همه میپرسی چرا؟ ولی انگار تا جوابو از شخص نگیری، واست فایده نداره. یعنی چی این حرف که "تصمیم گرفتم یه سریا رو نبخشم!" من کاری نکردم که بخوای ببخشی. حتی استدلالای روانشناسانه مامانم هم کافی نیست. این وسط حس "بد بودن" به منی که میخواستم خوشحال و شاد و خندان زندگیمو تغییر بدم و روند و جریانشو یکم عوض کنم تا راحت بشم و همه چیز جدید شه، واقعا عذاب آوره. واقعا چرا؟ هنوز دلیلی نیافتم واسش. 

شاید باورت نشه ولی نصف اینا ترجمه میشن از انگلیسی به فارسی. :|

سو، مین وایل، یه چیز دیگه ایم منو عذاب داد امشب. ساعت تقریبا یک و نیم نیمه شبه، و معمولا ملت میدونن که حقیقتا از تایم خواب طبیعی من گذشته. خب، تا الان بارون شدیدی میومد که قطع شد. ولی صداش خیلی خوب بود واقعا! اصلا اخیرا یه طوری هوا خوب شده، که هیچ بهار دیگه ای به این خوبی نبود انگار.! لعنت به قرنطینه! 

خب. خیلی دارم سعی میکنم در برم از زیر گفتنش، ولی خب دیر می، یور آندر مای کنترل! چیز دیگه ای که امشب منو ناراحت میکرد این بود که به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم. طی یکی دو سال اینطوری شد؟ کسی نیست که عمیقا دلم بخواد باهاش حرف بزنم. چرا واقعا؟ چرا نوشتن یه پی ام اینقد سخت شده؟ چرا داشتم تو مغزم دنبال یکی میگشتم که برم بهش بگم هی یو، من ناراحتم، میشه بغلم کنی؟ و اون با اوکی دادنش یکم آرومم میکرد. شاید از بین میبرد اون حال بد رو. ولی من کاملن بی اعتماد شدم. به خودم اجازه ندادم که حس کنم، چون خسته شدم از از دست دادنا، ترسیدم ازشون. واسه همین دیگه هیچ کلوز فرندی تو مغزم نیست که اونقدر نزدیک باشه، نیست که بتونم با اعتماد باهاش حرف بزنم و راحت باشم و به این فک کنم که کاش اینجا بود و بغلم میکرد و من حالم بهتر میشد. 

خیلی خب. پست خیلی لوس بود! ولی من غمگینم. و این وبلاگمه :( دیر وبلاگ، هاگ می. و واقعا سعی نمیکنم جلب توجه کنم یا هرچی. و واقعن نمیخوام یکی بیاد راه حل یا دلایل فرضی و منطقی این اتفاقو بگه. آیم تایرد آو دیس. وای نو بادی نوز می؟. (اشک :()

پی اس: اگه واقعن یکی از اون اشخاص محسوب میشدین، بهتون پیام میدادم منطقا. رایت؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها